سلام گلا براتون پارت جدیدداوردم برای دیدنش برید ادامه مطلب

Part83#

ادرین با لبخندی که مصنوعی بودش مشخص بود گفت
-تموم شدما خوردیم استخونامم تف کن
نگه چقدر بهش زل زده بودم؟ من که حواسم به چشم های درشت سبزش نبود که دوباره رنگ جنگل به خودشون گرفته بودن، شش دنگ خیالم پیش اون صدا های مزخرف بودن که نه تمومی داشتن و نه خفه می شدن. حمله ی ناگهانی تموم حافظم به سرم باعث شد که دست هام رو با درد بالا بیارم و روی سرم بذارم و چشم هام رو با درد روی هم فشار بدم. 
سریع دستامو توی دستاش گرفت و صدای نگرانش توی گوشم پیچید: 
-چی شده؟ مرینت عزیزم درد داری؟
لبخند محوی زدم و خیره نگاهش کردم
اروم با احتیاط در اغوش کشید و هردو اشک ریختیم کسیدنمی دونستبرای چه ولی ما خوب میدونستیم هردو از لبه پرتگاه مرگ به اینور کشیده شده بودیم
دوباره سرم تیر کشید و ادرین مجبورم کرد یه دراز کشیدن چشماش دیگه رنگ جنگل نبود الان رنگ دو کاسه خون رو گرفته بودن. 
تازه داشتم می فهمیدم و نمی خواستم با خبر کردن دکتر و تزریق یه مسکن دیگه همه ی تلاشم برای درک دور و اطرافم صفر بشه و از بین بره. 
کنارم روی تخت دراز کشید : 
با فین- فین گفتم.
-راحت باش، می خوای من پاشم تو بخواب! 
ادرین باصدای بم شده اش زیر گوشم لب زد  -تو هرجاییت هم که آسیب دیده باشه، مژده میدم که این زبونت سالمه!
-دیدم که به خاطرم تب کردی، حالت بهتره؟ 
ادزین دوتا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: 
-بهت علم غیب دادن یا اون دُکی سودای فضول بهت گفت؟ 
با اخم های توی هم گفتم: 
-هیچکدوم، خودم با چشم های خودم دیدم! 
ادرین برای عوض کردن فضا با شوق و تعجب گفت: 
-خب، خب بگو چندتا بچه میارم، شوهرم چی مرد زندگیه؟ امم... آها، آها چندتا خاطر خواه دارم؟

------------

امیدوارم خوتون امده باشه