سلام بچه ها 

مرسی که حمایت می کنید و کنارمون هستید چیزه زیادی نمونده تا تموم بشه رمان بفرمایید ادامه

 

Part79#

اول یکم دو دل بودم، ولی دل رو به دریا زدم و همون طور که رانندگی می کردم شماره لوک خوش شانس رو گرفتم. چه قدر مزخرف به نظر می رسید! تا همین دیروز تنها گیر هم می افتادیم هم دیگه رو به باد کتک می گرفتیم. چاره ای نداشتم من انقدر بد خواب بودم که حتی روی زمین هم خوابم نمی برد؛ 
چه برسه تو ی ماشین. 
انقدر درگیر فکر های مختلفم بودم که نفهمیدم کی گوشیش رو جواب داد: 
لوکا- الو ؟بفرمایید! 
در حال رانندگی نمی تونستم تمرکز کنم، نه که می خواستم مذاکرات هسته ای بکنم طرف هم که چقر و بد بدن بود. کنار خیابون نگهداشتم و شروع به صحبت کردم: 
ـ سلام داش لوکا حال شمـا؟ 
انگار که مغزش داشت تجذیه و تحلیل می کرد، یه چند دقیقه ای دست از الو الو کردن برداشت. 
لوکا- ببخشید، شمـ... 
ایول این دیگه ته موقعیت بود، حرفش تموم نشده روی هوا گرفتمش و به نفع خودم استفاده کردم: 
ـ بی معرفت نشناختی؟ واجب شد بیام جلو در خونتون. 
لوکا که از نشناختن شخص پشت خط شرمنده بود، گفت: 
ـ بفرمایید، قدمتون سر چشم فقط می شه معرفی کنید؟ 
توی آینه یه لبخند به خودم و هوش برترم زدم که دندون های ردیف لمینیت شدم جلب توجه کرد: 
ـ سوپرایزه آدرس رو پیامک کن که جلدی دارم میام. 
لوکا گنگ یه باشه زیر لب گفت و هنوز خداحافظی نکرده، گوشی رو قطع کردم. 
از سر خوشی زیاد بخاطر جور شدن جا خواب کرم اسکاریسم گرفت: 
- اوه اوه ببین چه دافایین! 
اون همه جن و پری تاحالا یه جا ندیده بودم. هوا ابری شده بود، درست شرایطی بود که من همیشه برای سرکار گذاشتن مردم بیرون می زدم. البته الان خیلی وقت بود که منی وجود نداشت وحالا چه راحت سر و کله ی ادرین همیشگی پیدا شده بود.
صدای گوشیم در اومد، بلافاصله روشنش کردم و آدرس رو خوندم، تاحالا از تجریش پایین تر نرفته بودم و آدرس ارسالی لوکا رو حتی به اسم نمی شناختم چه برسه به رانندگی تا اون جا. 
بیخیال ادرس شدم و دوباره از پنجره ی ماشین بیرون رو نگاه کردم، نمی دونم اون وقت شب اون همه دختر بیرون از خونه چی کار می کردن؟ 
یه لبخند خبیث زدم، شیشه رو پایین دادم و اسم محله ای رو که لوکا برام فرستاده بود رو مثل راننده تاکسی ها از ته دل داد زدم: 
-ولیعصر دو نفر، ولیعصر! 
یکی باعشوه سرش رو به سمت شیشه آورد وگفت:
-تا میدون معلم هم می برید؟ 
با سر بهش اشاره کردم بپر بالا. ده متر نرفته بودم که ماشین پر شد، ولی تازه به جای جالبش رسیده بودم. 
-این جا چه خبره این وقت شب، چرا این همه آدم جمع شده؟ 
-آخه این جا هیئت یکی از مداح های معروفه! 
دست بردار نبودم، همچنان آروم آروم می روندم و داد می زدم: 
- ولیعصر، ولیعصر دو نفر! 
این عابرین محترم ساده لوح هم که فکر می کردن ماشین خالیه و از شیشه دودی مسافر هام رو نمی دیدن که رو هم رو هم نشستن، با کلی ذوق و شوق در رو باز می کردن و تا ماشین پراز دختر رو می دیدن کلی سرخ و سفید می شدن و سر جای اولشون بر می گشتن. البته مورد هم بود که  قبل از بستن در فوشمون می داد. 
از خنده پوکیده بودم، در حالی که اون قسمت شلوغ رو به انتها رسوندم، آدرس توی گوشیم رو به دختر ها نشون دادم و ازشون پرسیدم که چجوری باید تا اون جا برم؟ همین که برام توضیح دادن که کجاست، ماشین رو نگهداشتم.
-خب، خب، خب. ایستگاه آخر، مسافرین محترم به مقصد عشق و حال لطفا کمربند های خود را باز کرده و با احتیاط ماشین را ترک کنید! 
صدای غر غر هاشون بلند شد، درک نمی کردم؛ یعنی به اندازه ی جلبک هم توی سرشون مغز نداشتن؟ چه فکری کردن، که من با سانتافه آخرین سیستم مسافر جا به جا می کنم؟ 
به زور پایین انداختمشون و به جاسویچی مرینت که همون اندازه خودش بود یه چشمک زدم و بلند گفتم: 
ـ خیانت تو مرام ما نیست ضعیفه، حال کردی آدرس پرسیدنم رو؟ 
تا جلوی خونشون که یه در آهنی قدیمی داشت، پام رو از روی گاز بر نداشتم، ماشین رو جای دنجی پارک کردم و ساک و تابلو به دست تا پشت درشون رفتم. اولش آروم در زدم، ولی وقتی دیدم فایده نداره و جدی جدی داره بارون میاد، با مشت و لگد به جون در افتادم. 
لوکا- کیه؟ 
-گوش هات سنگینه، تازه می پرسی کیه؟ گمشو بیا در رو باز کن نکبت، خیس شدم. 
ادرین تو دیگه دکترای افتخاری پرویی رو گرفتی، الان انتظار داری شب خونش راهت هم بده؟ 

بالاخره باید نبود مرینت هم جبران کنم یا نه ؟بعدشم  پس چی که راه میده! مگه دست خودشه؟ 
بلاخره در باز شد، هنوز صورتم رو ندیده خودم به زور از لای در به داخل پرت کردم. 
ـ یا الله، یاالله بیایید که حبیب خدا امد 
لوکا- تو، اینجا...؟ 
بیچاره زبونش بند اومده بود، خودم پیش قدم شدم و شروع به توضیح دادن کردم. 
-دیدم شب جایی ندارم برم، گفتم خونه ی شما رو منور کنم. 
لوکا-آقای محترم بفرمایید بیرو... 
همون لحظه یه خانم پیر اومد، روی ایون وایستاد و گفت: 
-به به، به به مادر صفا آوردی، بیا بالا که دلم روشن بود امشب یکی میاد به دیدنمون، آخه مادر صبح کلاغ زاغ داشت توی حیاطمون می خوند.!

امیدوارم لذت برده باشید ❤️