سلام دخترا امیدوارم حالتون خوب باشه
براون یه مارت جذاب و طنز دیگه اوردم برید ادامه
Part80#
دلم از سادگی صحبت های مادرش لرزید، دلش با یه مهمون هرچند غریبه چقدر خوشحال شد.
ابروهام رو برای لوکا بالا و پایین کردم، خوب این دسته آدم ها رو می شناختم. نه این که باهاشون رفت و آمد داشته باشم ها، نه همین قدر که مثل دور و بری هام برخورد نمی کردن، یعنی حتما آدم های بی ریایی بودن.
من به اون جا خواب نیاز داشتم، ولی از الکی یه تعارف شاه عبدالعظیمی کردم:
ـ نه مادر مزاحم نمی شم این لوکاجان مثل این که دلش رضا نیست من تو بیام، رفع زحمت می کنم.
مامانش یهویی خم شد و از روی زمین یه چیزی برداشت و هم زمان گفت:
-علی پدر سوخته غلط کرد
تازه متوجه شدم، از روی زمین دمپایی برداشته و با یه حرکت کات دار به سمت علی پرتش کرد که صاف به مالجش خورد.
مامان لوکا- بی چشم رو دوباره دُم در آوردی؟
به زور دندونم رو به لب هام بخیه می کردم که مبادا نیشم باز بشه. تاحالا مامانه دمپایی انداز ندیده بودم، مامانش دوباره با جیغ گفت:
-نکبت بی چشم و رو، زود باش ماچش کن!
از هول دمپایی دوم که تو دستش بود، جفتمون باهم برگشتیم لپ هم رو ماچ کنیم که طی حرکت سریع که کرده بودیم لب هامون...
هم من چندشم شد، هم لوکا تا ننه لوکا این صحنه رو دید، دمپایی دوم رو هم به سمتمون پرت کرد و چون سرمون نزدیک هم بود تو مخ هر دوتامون خورد.
ننه - نکبتا جوون هم جوونای قدیم، مگه گفتم استغفرالله اون جوری هم رو ماچ کنید؟
با لوکا یه نگاه بهم کردیم و از خنده مزائیک های کف حیاط رو گاز زدیم، مامانش از حرص توی خونه رفت. لوکا هم زمان ازم پرسید این جا چیکار می کنی؟
-واقعیتش نمی خواستم ماه محرمی با آدم های ناجور بگردم تا از راه به در نشم، از خونه هم بخاطر یه سری اتفاق ها بیرون زدم، جایی ندارم برم. اگه لاز م باشه کرایه ی جایی رو که اشغال می کنم رو هم میدم.
ساکم رو از دستم گرفت و با دست آزادش پشتم زد و گفت:
-ما غریب کش نیستیم پسر، بریم تو تا ننم دمپایی سوم رو هم حوالمون نکرده.
بعد این که ننه علی که تنها کسش توی این دنیا بود کوفته تبریزی مشتیش رو به خوردمون داد، توی اتاق علی رفت تا تشک پهن کنه، تا علی از دستشویی بیاد، خودم رو روی تختش پرت کردم و فوری چشم هام رو بستم که یعنی خوابیدم.
ادرین خان الان هاست که بیاد از خونه که هیچ، از محلشون هم بیرون پرتت کنه.
صدای قدم هاش از تو راه رو می اومد، طولی نکشید که مثل عزارئیل بالا سرم وایستاد.
لوکا ـ ادزین پاشو من دیسک کمر دارم، نمی تونم روی زمین بخوابم، هوی با توام!
همچین تکون تکونم می داد که انگار داشت مَشک می زد.
-بابا دل و رودم به هم پیچید، من روی زمین خوابم نمی بره!
لوکا_ به من چه بچه پرو، به زور که خودت رو روی سرمون چتر کردی، حاال جای خوابم رو می خوای بگیری؟
با نیش باز به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ الان با حرفات ترور شخصیتم هم بکنی از روی تخت تکون نمی خورم، توام زیاد در بند تختت نباش دََرکه خنک تره!
علی دست به کمر گفت:
- با زبون خوش بیا پایین!
یه لنگه ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
ـ می تونی بیا بگیر
لوکا هم ام نامردی نکردو خودش رو صاف روم پرت کرد و شروع کردیم هم دیگه رو کتک زدن و حول دادن.
-انگل، مگه تو دختری مو می کشی مو هام رو ول کن، آخ مو نداریم الاغ...
درگیری انقدر بالا گرفت که جفتمون از خستگی نفس زنان کنار هم افتادیم. انگار که عقده های دوران دانشگاهمون رو رفع و رجوع می کردیم، چون هیچ وقت بچه ها نذاشته بودن یه دل سیر همدیگه رو کتک بزنیم. کی فکرش رو می کرد، کار من گیر کسی بیوفته که خونش برام حلال بود؟
چرا دیگه ازش بدم نمی اومد؟ خونه ی قدیمی ساخت، ولی با صفاشون چه قدر قشنگ به نظر می رسید، خونه ای که پشت و جلوی ساختمون حیاط داشت و بوی غذای ننه حتی تا اون وقت هم
ازش بیرون نرفته بود. چه معرفتی به خرج داد لوکا.
پنج دقیقه ای به فکر و سکوت گذشت که ازش پرسیدم:
-خوابیدی؟
-نه.
-می گم حالا من خوابم برد تو خواب ترورم نکنی؟!
با دستش یه کم عقب تر هولم داد، به پهلو شد و پتو رو روی خودش کشید و گفت:
-بخواب بخوام بکشمت دوست دارم زنده باشی و زجر کشیدنت رو ببینم.
منم به پهلو شدم از همون اول همین طور می خوابیدیم، به نظرتون به پهلو خوابیدن بهتر نبود؟
دستم رو زیر سرم زدم، عجیب بی خوابی به سرم زده بود.
-میگم لوکا!
-هوم؟
-من خوابم نمی بره.
با حرص به سمتم برگشت و گفت:
-میگی چیکار کنم، شیرت بدم؟
یه نگاه از سرتا بهش کردم و با تأمل گفتم:
- هیع! مگه تو قابلیتش رو داری؟ پس چرا از دست من بر نمیاد؟! یقم رو پایین دادم و با نگرانی توش رو نگاه کردم:
ـ نکنه بچم گشنه بمونه؟!
با تموم شدن حرفم، متکای زیر سرم بود که کشیده شد و این بار روی سرم فرود اومد.
لوکا-خدایا ادرین قابلیت خفه شدن چی؟ اون رو هم نداری؟؟
امیدوارم لذت برده باشید 🫠