Hi my lovesss 

 بریم برای پارت دهم؟

برید  ادامه ... 

Part9#

صدای مادرش توسرم اکو شد-همون قدر که عاقله همون قدرم زود رنجه ...نمیخوام اذیت شه... 
اره درستشم همینه ،نباید بهش وابسته بشم،من هیچیم به اون خوانواده نمیخوره. 
باخودم درگیر بودم... 
تو فکر کردی همه چیز به همین راحتیه؟ 
اولش همه چیز واسه همه قشنگه،اون تو ناز و نعمت بزرگ شده توچی؟ 
وقتی ببینی چشممش یه چیزی رو گرفته و تو نمیتونی بخری براش میفهمی چه 
غلطی کردی! 
حالا چه خودتو تحویل گرفتی؟ 
اصلا از کجا معلوم اون تورو بخواد. 
اگرم بخواد وقتی بفهمه این همه مدت سرکار بوده تفم نمیندازه تو صورتت پس ادامه ندیم بهتره.
اون موقعه ام چیزی نگفت چون مادرش اونجا بود. 
تصمیمم گرفتم بهش زنگ نزنم تا وقتی ببینه خبری نمیگیرم اونم بیخیال بشه. 
کارم تقریبا تو تهران تموم شده بود. 
این دوروزم فرزاد با زور نگهم داشت یکم بگردیم باهم، منم بدم نمیومد.
روی تشک زوار دررفته اتاق فرزاد دراز کشیدم، خیلی خسته بودم دیشب  درست و حسابی نخوابیدم. 
دسمت راستم رو روی پیشونیم گذاشتم و نگاهم به سقف دوختم. 
مجموعه ای ازحس های متفاوت بهم هجوم اورده بود .
ازطرفی کشش شدیدی 
به ادامه رابطه داشتم ازطرفی عقلم بهم نهیب میزد.توی جام کلافه غلطیدم . 
اه بسه پسر تمومش کن چه مرگته؟ 
همون موقع فرزاد اومد داخل اتاق 
چته پسر کشتیات غرق شدن؟کالفه میزنی؟ببینم نگو عاشق شدی که 
اصلا باور نمیکنم.گروه خونیت نمیخوره 
عشق؟....فرزاد حق داشت...من هیچوقت معتقد به عشق نبودم.از نظرم عشق 
محدودیت بود. 
-کجا رفتی؟با کی رفتی؟-چرا نگاش 
کردی ؟چرا.....چرا.... 
عشق مراقبت میخواد،توجه میخواد،دوست داشتن بیش از حد میخواد.عشق 
حسودی بی منطق میخواد.همه ادما که عشقو فقط خریدن کادوهای گرون  قیمت نمیدونن.هروقت تونستی همه اینارو برای کسی داشمته باشمی میتونی 
بگی عاشقی. 
گوشیم زنگ خورد...خودش بود ..انگار منتظر زنگش بودم.بالاخره زنگ زد. می خواستم  جواب ندم. ولی ،حس کردم بی احترامیه یه عمر وقت و بی وقت 
وا سه سرگرمیه خودم مزاحمش شدم حالا بدون علتی که اون درکش کنه نباید 
طرد شه. 
دکمه اتصال رو زدم: 
سعی کردم سردتر ارقبل باشم. 
الو... 
با شنیدن صداش تو اوج تشویش بهم ارامش تزریق میشد. 
-الو ادرین؟! 
-سلام خوبی؟چیزی شده؟ 
باید چیزی بشه ک زنگ بزنم؟کجایی خبری نبود ازت نگرانت شدم! 
با بی تفاوت ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم: 
-نه من خوبم مشکلی نیست.عجیبه که چیزی نگفت. ناراحت نشد و خیلی 
معمولی ازم خداحافظی کرد. 
مگه می شه مطمعنا ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد همی شه همین بود 
ناراحتی از صداش معلوم نبود. 
ازاین همه بی احساسیه خودم قلبم فشرده شد،لعنت به من
اما چیکار کنم که خودمو 
مجاب کرده بودم تمومش کنم. 
یه آن تصمیم گرفتم همه چیو بگم و خلاص ... 
پیام دادم:میتونی ساعت ۶بیای همون پارک؟البته تنها؟ 
جواب داد: 
اره میام شیش منتظرتم...

امیدوارم خوشتون امده باشه...