قراره هیجان انگیز باشه
بریم ادامه؟
Part2#
به دکمه 4 اشاره کردم و پرسیدم : پس این چیه ؟
-این بالا پشت بومه ، کولر ابی و ماهواره هم داره ! ماهوارمون هم چرخشیه ، کانالای هاتبرد و یاهست رو فول اچ دی میگیره.
لبخندی زدم و گفتم : دستتون درد نکنه!
به طبقه دوم که رسیدیم خانوم با کلید در رو باز کرد ، واحد مبله بود و انواع و اقسام وسایل مورد نیاز توش قرار داشت.
با هم به سمت آشپزخونه نقلی که سمت چپ در بود رفتیم ، خانوم جاهدی شیر آب گرم و سرد رو باز کرد و طرز استفاده از آبگرمکن رو بهم یاد داد.
شیر گاز رو هم باز کرد و بعد منو به سمت حموم هدایت کرد.
خدا رو شکر که عمو فکر همه چیز رو کرده بود ، خونه هیچ کم و کسری ای نداشت.
فقط باید مواد غذایی و شوینده میخریدم.
آپارتمانش دو خوابه بود و یه تخت یه نفره مناسب هم داشت.
کولر و شوفاژ هم که به راه بود ، دیگه چیزی لازم نداشتم.
در آخر باز هم ازش تشکر کردم و گفتم : خیلی ممنون ، تا اخر عمر دعاگوتون میشم خانوم جاهدی.
پیرزن لبخندی زد و گفت :
-خواهش می کنم عزیز دلم!
تصمیم گرفتم تا دم در پارکینگ بدرقش کنم.
وارد حیاط که شدیم در ورودی باز شده و مرد جوون و بلند قامت همچنین بور وارد شد.
خانم جاهدی با دیدن مرد هیجان زده شد و رو به من گفت : اینم از آقای اگرست.
مرد که تازه متوجه حضور من شده بود سرش رو بالا اورد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
خانم جاهدی رو به مرد سلام کرد و گفت : آقای اگرست ما چطوره ؟
مرد با بی تفاوتی سری تکون داد و گفت : خوبم!
خانم جاهدی به من اشاره کرد و گفت : ایشون همسایه جدیدتون هستند آقای اگرست ، تازه از شیراز تشریف آوردند.
یه جوری نگام میکرد که خیلی دست و پام رو گم کرده بودم.
حتی نمیتونستم تو روش نگاه کنم!
دست آخری سرم رو پایین انداختم و با لحن شرمنده ای گفتم : مرینت هستم ، مرینت دوپن چنگ.
جوابی نداد و فقط بهم نگاه کرد ، یه نگاه تمسخر آمیز ! نمیدونستم دلیلش چیه؟
خانم جاهدی گفت : لطفا هوای دختر ما رو داشته باشید ، یکم خجالتیه!
اگرست با لحن خونسردی گفت : همه اولش اینجورین .. مگه نه خانوم مارینت ؟
مارینت؟درسته اسم اصلیه من مارینت بود .
نمیدونم چرا یهو تنم یخ زد ، سرم رو بلند کردم و به چشماش یخ زده وترسناکش خیره شدم.
این مرد منو میترسوند ، نمیدونستم چی باید بگم؟
قلبم تند تند میزد و دهنم خشک شده بود ، تا به حالا اینقدر از یه نفر نترسیده بودم ! اونم مردی که اولین بار بود میدیدمش.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم : بله ، درست میگید.
خانوم جاهدی که متوجه فضای سنگین بینمون شده بود رو به من گفت : عزیزم ، بیا تا این دور و بر هم بهت نشون بدم.
تا این حرفو زد نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که راه فراری پیدا کردم پس زیر لب خداحافظی گفتم و به دنبال خانوم جاهدی راه افتادم.
خانم جاهدی نگاهی به قیافه آشفتم انداخت و انگار که متوجه اوضاع شده باشه گفت : نترس عزیزم ، اون کلا مدلش این شکلیه!
- خیلی ترسناکه ! مثل آدم بده تو فیلما میمونه !
خانوم جاهدی ریز خندید و گفت : آدم با آدم فرق داره دیگه دخترم ، مرد بدی نیست ! الان شیش سالی هست اینجا زندگی میکنه ، کسی تاحالا ازش چیز بدی ندیده ، آسه میره آسه میاد به کسی هم کاری نداره.
تو هم اولین دختری نیستی که اینجا رو اجاره کرده ، قبل از تو هم یه خانوم مطلقه طبقه سوم مینشست.
-خب ، بعدش چی شد ؟
-یه روز رفت مشهد و دیگه برنگشت ! رفته بود دخترشو ببینه ولی بنده خدا تو جاده تصادف کرد و عمرشو داد به شما.
متاسؾ شدم و با ناراحتی گفتم : خدا بیامرزتش!
-آره دخترم ، دوسالی هم اینجا زندگی میکرد ! اتفاق خاصی نیوفتاد ، نگران هیچی نباش ! هم مانی
و هم اقای اگرست آدمای درستی هستند.
اگه نبودند که یه دختر ترگل ورگل مثل تو رو نمیاوردم اینجا.
با گفتن آخرین جمله خندید ولی من به لبخندی اکتفا کردم.
از در که بیرون رفتیم ، عباس آقا تو ماشینش نشسته بود.
خانوم جاهدی به مغازه های رو به رو اشاره کرد و گفت : اینجا سوپرمارکت و میوه فروشی هست ، دو قدم بالا تر هم یه پارکه ورزشیه که رو به روش نونوایی سنگکه و پیتزا فروشیه.
خدا رو شکر همچی مهیا هست ، اما اگه بازم کم و کسری داشتی شمارمو که داری مادر ، بهم زنگ بزن.
- چشم خانوم ، دستتون درد نکنه !
خانوم جاهدی سوار ماشین شد و منم از پشت شیشه با اقا دانیال خداحافظی کردم.
اون زوج پیر رفتند و منم به داخل حیاط برگشتم که یکدفعه باد سردی وزید ، درختها و شمشادها زیر سایه باد تکون میخوردند و فضای ترسناکی توی حیاط ایجاد میکردند.
سایه هایی که روی دیوار می انداختند ناخوداگاه ترسی تو دلم ایجاد کرد.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و دستم رو به روی قلبم گذاشتم ، دختر ترسویی نبودم ولی جو این خونه بی اندازه وحشتناک بود.
با صدای زوزه باد ناخوداگاه چرخیدم ومانی رو دیدم که مثل جن جلوی در پارکینگ ایستاده و با نگاه مرموزی بهم خیره شده ! انگار اصلا اون آدم نیم ساعت پیش نبود.
نفسم تند تند میزد ، پاهام به روی زمین چسبیده بود و توان حرکت نداشتم.
مانی سرش رو کمی کج کرد و با لبخند ترسناکی به نگاه خیره اش ادامه داد.
ناگهان از طبقه بالا صدای موسیقی کلاسیکی بلند شد ، سرم رو بالا دادم و به طبقه اول نگاه کردم، اگرست به روی بالکنی که به سمت حیاط بود ایستاه بود و موهای بلوندش توی باد تکون میخورد.
به سمت من که هنوز توی حیاط بودم نگاه کرد و پوزخندی زد.
نگاهم بین مانی و اگرست مدام میچرخید و ترسی که تو دلم بود شدت میگرفت ، دیگه بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و بدو بدو به سمت واحدم دویدم.
پشت در نشستم و درحالی که تند تند نفس میکشیدم ، گردبندم رو فشردم.
از ترس سکسکه ام گرفته بود ! خودم تعجب کردم ، من که اینقدر ترسو نبودم پس چم شده بود ؟ اونا که کاری انجام ندادند اما من تا مرز سکته رفتم ! یکم همونجا نشستم تا آروم بشم.
شب بود ، منم شام نخورده بودم.
امیدوارم خوشتون امده باشه
انچه خواهید خواند
اگرست پوفی کشید و گفت : من که گفته بودم میخوام تنها باشم ، این از کجا پیداش شد ؟
با این حرفی که زد کلی شرمندم کرد ، سرم رو پایین انداختم و گفتم : اگه بازم جا هست ، من میتونم.
منشی بین حرفم پرید و جواب داد : خیر خانوم دوپن ، شما آخرین طراحمون هستید!