سلام دوستان براتون پارت اوردم زیاد نمونده تا پایان رمان بریم ادامه؟ 

بعد از اینکه غذاش رو با ولع جلوی دهن آب افتاده ی من خورد، روی تخت خالی کنار تخت من 
دراز کشید، یه شدت احساس شکست عشقی می کردم، دلم بهونه می گرفت و برای از دست 
دادنش از همین الان عذا داری می کرد. یکی نبود بهم بگه: آخه دختره ی خیره سر اون فق بهت علاقه داره نمیاد زندگیشو به خاطر تو تباه کنه که ...
روی تخت جا به جا شدم و در حالی که لبم رو با حرص جلو آورده بودم و از بغض چونه می زدم، 
گفتم: 
-حالم رو گرفتی؟ حالت رو تا صبح می گیرم، گریت رو در میارم حالا ببین. 
بعد با دهن کجی اداش رو در آوردم: 
- می خوام زن بگیرم. 
یکدفعه بلند صداش کردم که از تخت پرید و با یه اخم وحشتناک بهم زل زد. 
ادرین- نمی تونی لطیف تر صدام کنی؟ خب سکته کردم توی خواب، مگه اینجا سر جالیزه؟ 
یکم خودم رو روی تخت جا به جا کردم و با یه لبخند دندون نما گفتم: 

-آب می خوام. 
همون طور که زیر لب غر می زد، بلند شد و یه لیوان از کابینت اتاقم برداشت و از توی روشویی برام پر از آبش کرد و به سمتم اومد، خواست جلوی دهنم بگیرتش که سرم رو کج کردم تا لیوان به  لبم نخوره و گفتم: 

-خب لیوانش کیثفه، بشورش! 
یکم همون طور بی حرکت نگاهم کرد، توی عمق نگاهش یه کثافت مردم آزار خاصی بود که حال من
رو بهتر می کرد. خیلی ریلکس به سمت روشویی برگشت، لیوان رو خالی کرد، آبش زد و دوباره 
برام پرش کرد، خواست به سمتم برگرده؛ هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که گفتم:- از اون آب سرد 
کن بیرون اتاق برام آب بریز، اینجا آبش گرمه

آب توی لیوان با یه نفس خیلی عمیق از همون جاکه وایستاده بود، توی روشویی پاچید و با قدم 
های بلند از اتاق بیرون رفت. طولی نکشید که لیوان پر از آب به دست وارد اتاق شد، پشتی تختم 
رو بالا داد و لیوان رو خواست جلوی دهنم بگیره که گفتم: 
-خودم دست دارم، می تونم! 
لیوان رو از دستش گرفتم، یه قلوپ ازش خوردم و قیافم رو جمع کردم. 
-این چرا انقدر یخه؟ یه کم از آب شیر سرش باز کن! 
لیوان رو از دستم کشید، به زور بین لب هام فشارش داد و گفت: 
- بخور و اذیت نکن، چند شبه نخوابیدم؛ خوابم میاد. 
یکم از دستش آب خوردم و بعد با دستم مانعش شدم که لیوان رو روی پاتختی گذاشت و دوباره به 
سمت تخت خالی اتاق رفت. 
پنج دقیقه بود که توی جاش دراز کشیده بود و هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. خب معلوم بود 
کسی که تمام روز رو با زور مسکن خوابیده بود، خوابش نمی برد. کلی با خودم کلنجار رفتم و در 
آخر دوباره اسمش رو صدا زدم: 
-ادرین! 
ادرین-هوم؟ 
-خوابیدی؟ 
ادرین- نه دارم پیاده روی می کنم

-. بیا یه کم تختم رو بده بالا گردنم درد گرفته
کمی توی جاش تکون خورد و بعد پاشد، چراغ رو روشن کرد و به سمتم اومد. پشتی تختم که بالا. 
بود رو بالا تر داد، به سمت کلید پریز ها رفت تا دوباره چراغ رو خاموش کنه که به سرعت گفتم:- 
خاموش نکن من خوابم نمیاد. 
یه نفس عمیق دیگه کشید، مُشتش رو جمع کرد و فشار داد که یهویی رنگش پرید و با درد گفت:

امیدوارم لذت براه باشید لایک و کامنت یادتون نره بای بای