مای نیم ایز ورو جک ۸۸

09:08 1402/12/25 - Delaram

سلام بچه ها متاسفم که دیر دیر پارت میدم دو پارت بیشتر نمونده تا پایان این رمان خاطر انگیز 

و اینکه صدرا تو کامنتا گفته بود جواب کامنتت رو ندادم کدوم کامنت؟

احتمالا سوگند جوابت رو داده که من ندیدم دوباره بگو تا خودم جوابت رو بدم .

بریم ادامه؟

حرف پیجر مساوی با حموم زنونه شدن اتاق من شد، انقدر الناز و خاله ملوک بوسیدنم که 
احساس می کردم از روی صورتم تف داره می ریزه، کیان هم که هی قه قه می خندید و با کیارش 
سر به سرم می ذاشتن، روز قبل هر شخص جدیدی که وارد اتاقم می شد، کلی صدای آشنا، ولی 
غریبه توی سرم می پیچید که اون لحظات دیگه خبری از صدا و این حرف ها نبود. 
البرز هم تا زمانی که رادمان و بچه های دانشگاه بیان یه سره در حال غش و ضعف بود، انقدر که 
این بشر خندید، اما تا قامت ادرین رو پشت سر بچه های دانشگاه دید که وارد اتاق شدن، اخم 
هاش توی هم رفتن و با یه من عسل هم نمی شد خوردش. 
نرگس، زهرا، لوکاو در آخر ادرینن که علی دستش رو محکم گرفته بود، آن چنان تعجب کردم که 

لوکا سریع شروع به توضیح دادن کرد: 
- دوباره سکته نکنی؟ چی کار کنیم دیگه، لان چندین روزی هست که خونموم پلاسه! 
مجبورم، می فهمی؟ مجبورم! 
ادرین صداش رو نازک کرد و گفت: 
ـ بشکنه این دست که نمک نداره، کی بود می گفت: بدون تو میمیرم، دوم نمیارم؛ دوباره چشمت 
به دوتا دختر افتاد، تنبونت دوتا شد؟ 
صدای خنده ها بلند شد، همه در گیر سالم احوال پرسی و ماچ و بوسه بودن که اشاره ی البرز به 
مامانش رو دیدم. 
ملوک خانم چندتا سرفه کرد و گفت: 
-خب خب خب، تا کسی روی هوا نزدتش زودتر از همه اعالم می کنم! نیلو جون ما کی بیاییم 
عروس خوشگلمون رو ببریم؟ 
میوه توی گلوی کیمیا پرید که از اول ساعت مالقات ساکت نشسته بود و چهار چشمی من رو می 
پایید. 
مامان نگاه گنگی به حضار انداخت و با یه لبخند مصنوعی گفت:
منظورت چیه ملوک جون؟ 
البرز- واضحه دیگه خاله اذیت نکن. یه نگاه به من انداخت و ادامه داد: 
همون لحظه چشمم به ادریگ افتاد که لوکا تقریبا برای مهار کردنش در اغوشش گرفته بود به زور دستش رو نگهداشته بود تا با مشت توی صورت خاله نره با 
آنچنان با خشم به البرز نگاه می کرد که احساس می کردم هر آن ممکنه به دو قسمت 
مساوی قاچ بخوره. جو صمیمی و پر سرصدامون به یه ثانیه نکشید که تبدیل به سکوت محض شده 
بود. ادرین یه آن جوری مسیر نگاهش رو به سمت من عوض کرد که دست و پام رو گم کردم. 
فضا سنگین و غیر قابل تحمل شده بود، از ادرین کله شق می ترسیدم از دستی که زخمی بود از نگاهی که تا همین جا با نگاهش البرز رو به قتل برسونه. یه صرفه مصلحتی کردم و گفتم: 
-عروس خانوم قصد ادامه ی تحصیل دارن! 
و بعد پشت سرش چندین بار پلک زدم. 
نظر همه به من جلب شده بود، انگار که تا چند ثانیه هنوز متوجه نشده بودن که چی می گم، بعد 
یهو همه با هم خنده ی تصنوعی برای فرار از اون جو سنگین کردن. انقدر توی اتاق سر و صدا کردن 
که هنوز وقت ملاقات تموم نشده اومدن و همه رو بلا استثنا از اتاق بیرون انداختن. نیم ساعتی 
توی تنهایی خودم به در و دیوار نگاه می کردم و با خودم حرف می زدم: 
-فرض کن من زن البرز بشم! 
بعد ادای چادر سر کردن رو در آوردم و گفتم: 
وا خواهر چایی رو دم کن

- اصلا عروس بی جا کرد واسه اون پسره ی پلشت چایی دم کنه! 
نگاهم به سمت در افتاد و از چیزی که دیدم، دستم از روی سرم پایین افتاد. با تعجب به ادرین که
با اخم و تخم به دیوار تکیه داده بود و طلب کار نگاهم می کرد، چشم دوختم و گفتم: 
-نیگا داره؟ 
ادرین- دیدن خر صفا دار

حرص اطرافم رو نگاه کردم، دست برم جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم و به سمتش پرت 
کردم. 

ادرین-ننه ی لوکا کم بود، حالا خانومم دست بزن پیدا کرده! بدبخت نمیام بگیرمت، می مونی 
می ترشی ها! 
-وای وای ترسیدم، الان زنگ می زنم البرز بیاد بگیرتم که تو نگرانم نشی! 
با قیافه ی برزخی و گام های بلند به سمتم اومد و گفت: 
-یه بار دیگه اسم این پسره زاگرس رو پیش من بیاری اول میرم جنازه ی اون رو می ندازم و بعد یه 
درس درست و حسابی به تو میدم! 
انقدر محکم و جدی این حرف ها رو زد که ناخودآگاه لب و لوچم جمع شد. نگاهی به صورتم 
انداخت، دوباره شیطون شد و گفت

-هرکی لباشو جمع کنه یعنی بوس می خوادا
فوری قیافم رو درست کردم و جمع و جور نشستم تا ادرین عکس العمل من رو دید از خنده سلول به سلولش از هم پاچید . پسره ی روانی چیزی به اسم ثبات اخلاقی توی وجودش نداشت، تا چند 
دقیقه ی پیش داشت من رو سکته می داد و حاال خودش مثل خر تیتاب خورده می خندید. 
باز هم جدی شد و اومد روی جای خالی تختم نشست. انگار چیزی ذهنش رو اذیت می کرد، یکم 
این پا و اون پا کرد و در آخر با قیافه ی جمع شده ای گفت: 
-دوستش داری؟ 
سوالش مبهم بود و پرسیدم: 
-کی رو؟ 
به در و دیوار خیره شد، درحالی که سیب گلوش بالا و پایین می شد، و جون کند تا گفت: 
-زاگرس... 
لبخند زدم و برای اینکه یکم اذیتش کرده باشم، گفتم:

خیلی

حالا خوب بود همه ی حرف هام رو اون شب توی اردوگاه شنیده بود و باز هم حرص می خورد وشک داشت. 
با پشت دستش کنترل شده توی دهنم زد و گفت: 

غلط کردی به چه اجازه ای دوسش داری؟
با بغض نگاهش کردم، باز هم دستش رو روی من بلند کرده بود. حالا هرچه قدر هم که آروم زد 
بود، بازهم قلبم رو شکسته بود. از بغض ته گلوم مدام چونه می زدم و با داد گفتم: 
ـ تو که داری زن می گیری، اصلا مگه تو زن گرفتی من چیزی گفتم؟ پس تو هم غلط کردی واسه ی 
من تعیین تکلیف می کنی! تو یه آدم دروغگوی الکی هستی که اون شب فقط قصد داشتی با حرف 
های صد من یه غازت زیر زبون منی بکشی تا حس من رو پیش همه جار بزنی و آبروم رو ببری... 
لب هام از ضرب دستش و شاید هم از داغی دستش گزگز می کرد، اشک هام رو با پشت دست 
پاک کردم و منتظر نگاهش کردم. نگاهش که به در دوخته بود رو به سمتم برگردوند که تازه خیسی 
چشم هاش رو دیدم. 
ادرین- بسته دیگه گریه نکن، تو پدرم رو در آوردی! د لامصب یه سال برای من خاطره می سازی، 
دلبری می کنی که تهش زیر همه چیز بزنی که تهش بگی اون پسره رو بیشتر از من دوس داری می خوای خون به پا کنم ؟ 
با بهت نگاهش کردم، چطور ممکن بود کسی که خودش با فکر زن گرفتن زیر همه چیز زده بود، به 
من می گفت زیر همه چیز زدم. 
جوری مشتش رو روی میز فلزی تختم زد که میز قور شد و جای دستش افتاد و بعد مثل مار از درد،به خودش پیچید. - خوب می کنم لااقل بی معرفت تر از تو نیستم. 
از ساعتی قبل تن درد بدی گرفته بودم و نمی تونستم سر جام بشینم، دراز کش گفتم: 
-ادرین... ادرین چی شده؟ ادرین با توام حالت خوبه؟ 
گریه قطع شدم رو از سر گرفتم، هی فرفر می کردم که سرش رو بلند و با تعجب نگاهم کرد:
-مرینت من هروقت مُردم اون وقت این جوری برام گریه کن. 
بعد دردش پشت صورت خندونش قایم کرد و ادامه داد: 
-خب خب خب، با این گریت به احساس الانت پی بردم و الان با معرفتیم رو بهت ثابت می کنم. 
چشم هاش برق زد، توی جاش رسمی تر نشست و بعد از اینکه گلوش رو صاف کرد، گفت: 

-سرکار خانم مکرمه

-وروجک My name is 
-اوه بله سرکار خانم اصلا به خاطر نداشتم که شما وردجک بنده هستید نه سرکار خانم مکرمه 

لبخند ملیحی زد و نجوا کرد :

 سرکار خانوم وروجک! بنده وکیلم شما را از این پس همسر خودم بدونم؟ 
با چشم های اشکی و ناباور به چشم های چراغونیش خیره شدم و گفتم: 

-نه! .

با تمام وجودم یخ بستن چشم های روشنش رو دیدم ؛ هی لب می زد تا چیزی بگه، ولی انگار نمیتونه!.. 
شوک زیاد قدرت تکلم خودش رو از دست داده بود! قلبم برای چشم هاش که رو به پر شدن بودن 
لرزید و بلافاصله حرفم رو تکمیل کردم: 

-شما وکیل نیستی که شما برنامه نویس و گاهی اوقات نقاش ماهری هم هستید
آنچنان نفسش رو بیرون داد که با خودم گفتم مطمئنن داشته خفه می شده، سینش با راحتی خاصی بالا و پایین شد و در حالی که ابرو هاش رو به هم گره زده بود، بهم نزدیک و نزدیک  تر می شد. هر چقدر اسمش رو صدا می زدم تا یه جوری شوخی بیجام رو جمع کنم، انگار که کر 
شده بود. توی یه سانتی صورتم ایستاد، جوری که دماغ هامون به هم می خورد و در همون حال 
گفت: 
-خاله سوسکه زنم می شی؟ 

امیدوارم لذت برده باشید فعلا