Hi my lovesss
رمان یک تماس اشتباهی همونطور که از اسمش مشخصه در مورد پسری به اسم ادرینه که یک تماس اشتباهی باهاش گرفته میشه و داستان از اینجا شروع میشه
پسر داستان ما چهره مدل ها و تیپ و استایل اونهارو داره نخبه ریاضیه و عاشق رشته اش یه پسر الاف و بیکار و شوخ و بیخیال طبق که هیچی ازمسئولیت نمیدونه
اون طرف داستان مرینت دختری ارام و باهوش و سر به زیر از خانواده ثروتمندیه که طی تماسی که با دوستش میگیره پسری گوشی رو برمی داره و ماجرای اصلی شروع میشه !
برای پارت دوم به ادامه مطلب برید نظر و حمایت و لایک فراموشتون نشه و برای نظر دادن لازم به هیچ کاره خاصی نیست کافیه اسمتون رو بنویسید و نظرتون رو تایپ کنید و ثبت کنید هر روز پارت میزارم و امیدوارم خوشتون بیاد ب
part2#
حتی یادمه یبار مخ یه دختر روتو
چتروم زدم عکسشو برام فرستادم
بدکم نبودگفتم خوبه یکم میخندیم واسه
همین واسه فردا باهاش قرار گذاشتم
من قیافم خوب بود همیشه دوستام
میگفتن برو مدلینگ شو البته اگه
پارتی داشتم حتما اینکارو میکردم
همیشه عاشق این بودم ک پول مفت
دربیارم.
خلاصه که با دختره قرارگذاشتم رفتم سرقرار اما با چه وضعی؟!
شلوار و پیرهن بابامو پوشیدم شما
تصور کنین شلوار پارچه ای با پیرهن
گشاد استین بلند با کتونی البته ازحق
نگذریم کتونیام مارک دار بود اما
موهامو خوشگل کردم و از اتاق زدم بیرون...
مامانم تا منو دیددهنش وا موند:
اوا خاک عالم چرا لباسای باباتو
پوشیدی؟ودر حالی که خندش گرفته
بود و هم تعجب کرده بود رفت سمت گوشیه تلفن؛ خب خدارو شکر زیاد سوال پیچ نمیشم.
همینطوری که میرفتم سمت جاکفش گفتم مامان جان لباسمامو نمیشموری همین میشه دیگه!!!!
صدای مامان رو که هنوز زیر لب به فحش بسته بودتم رو میشنیدم
اون روز وقتی رفتم سرقراربا دختره
اولش که رفتم کنارش وایستادم اصلا
انگار منو ندید و مثل اینکه دنبال کس
دیگه ای میگشت یهو زوم کرد روم...
خیلی مظلوم درحالی ک سرم پایین
بود گفتم سلام...
صدای نینو رو میشنیدم که عین اسب شیه می کشیددختره بنده خدا که حسابی جا خورده
بود گفت خودتی ؟منم همینطوری ک
سرم پایین بود و مثال خیلی خجالت
کشیدم گفتم اهوم
اروم سرمو آوردم بالا تو چشماش نگاه
کردم و گفتم شما چقدر نازین فریبا
خانووووم
تو لباسای بابام که گمشده بودم استایل گرفتم و دستمو داخل جیبم کرده بودم
فریبا ک داشت خنده اش میگرفت و عصبی شده بود گفت
تو عکست استایلت خیلی بهتر بود شبیهع این مدلا چرا لباسای پیرمردارو پوشیدی الان؟(به بابای من میگه
پیرمرد زنیکه البته خدایی بابامم اینارو
نمیپوشید فک کنم ارث پدر بزرگم بود)
اشاره کردم به صندلی ...
-بشین عزیزم خسته میشی
-باشه مرسی خب نگفتی
-چیو؟
اهان لباسام خوبه که من راحتم توشون مشکلش چیه؟
با قیافه برزخی بلندشدو گفت:
-منو مسخره کردی مرتیکه؟؟؟
روی صندلی لم دادم و پوزخندم بی اختیار بود
-منظورت چیه؟
تو با یک من ارایش به اندازه کافی مسخره هستی نیازی به مسخره شدن نداری !
همینطور ک مثل میرغضب نگام میکرد و لبش رو می جویید لیوان شربتش رو داخل صورتم ریخت
با گفتن بی لیاقت درب کافه رو بهم کوبید
نینو و کیم که میز پشتی ما نشسته بود در حال گاز زدن میز بودن!
خلاصه این شده بود زندگی ما،البته بچه بدی نبودم ولی خب چه میشه کرد بیکاری به بچه های مملکت فشار اورده ...
نینو و کیم با خنده روبه روم پلاس شدن و من دست به سینه رو به سخره گرفتن
لیوان شربتمو اماده کردم تا بریزم رو جفتشون اما داخل راه منصرف شدم اینا همینطوریشم مضحک بودن نیازی به اینکارو نبود شربت و سر کشیدم با زدن لگدی به جفتشون دستی داخل موهای طلایی بهم چسبیده شدم کشیدم و رفتم تا حساب کنم.
پایان پارت دو 🩷
امیدوارم لذت برده باشید
-انچه خواهید خواند
آماده میشدم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود با ترید وصل کردم :
-الو بفرمایید؟
صدایی با لرزش به گوشم رسید:
-الو....معذرت میخوام اشتباه گرفتم.!