سلام بچه ها من دلارامم نویسنده قبلی وبلاگ لیدی باگ۱ و رمان مای نیم ایز وروجک رو مینوشتم و دیدم که کلی کامنت گذاشته بودن برای ادامه رمانم الان میخوام رمانم رو تو این وبلاگ ادامه بدم
اگر کسی تازه داره میخونه مایل بود کامنت بده براش ادرس وبلاگ رو بدم تا پارت های قبلی رو بخونه و ادامش رو از اینجا دنبال کنه
خب بریم واسه ادامه رمان ولی قبلش یه فلش بک میزنیم🫣
Part77#
فلش بک
مامانم از جاش بلند شد، برای جلو گیری از هرگونه بی احترامی به مادرم پله هایی که به سمت اتاقم می رفت رو دوتا یکی بالارفتم. در اتاقم رو باز کردم و بعد از ورودم، با تمام توان به هم
کوبیدمش.
پشت در وایستادم و طبق عادت بچگیم، شمردم:
ـ یک، دو، سه، چهـ... ـار..
ادامه پارت ۷۷
مثل همیشه درست فکر کردم، به عدد پنج نرسیده مامانم خودش رو به پشت در اتاقم رسوند وشبیه خودم در رو با ضرب باز کرد. نمی دونستم دست گیره ی در چرا از جاش در نمیاد؟
با صدای نسبتا بلندی گفت:
-این چه طرز برخورده هان؟ تو شعور و ادب نداری؟ مگه نگفتم شب خونه نیا؟
همون طور که لباسم رو در می آوردم، گفتم:
-دیگه خسته شدم، می دونم توام از دست نافرمانی های من خسته شدی، ازین شب به بعد دیگه من تو این خونه نمی بینی مامان جان!
هرچی پیرهن و شلوار سیاه توی کمدم بود رو توی ساک ریختم و یکیشون رو هم تن کردم، دنبال لباس گرم هام می گشتم که ساک از دستم کشیده شد.
مامان- کدوم قبرستونی می خوای بری، دوباره انقدر تو گوشت خوندن پُرت کردن؟ بی چشم و رو،مردم دنبال نصف اون چیز هایی هستن که ما برای تو فراهم می کنیم؛ چیز هایی که تو می پوشی ومی خوری، ماشین هایی که سوار می شی توی خواب می بینن، می فهمی این رو؟
جلوی پوزخندم که کم کم لب هام رو مزین می کرد رو گرفتم.
-من هم دنبال نصف آرامش همون مردمم، نصف صمیمیت خانواده هاشون، محبت مادراشون،ابهت پدراشون ...
مامان- هع، مرغ همسایه غازه.. برو ببینم آرامشی که ازش دَم می زنی توی کدوم جهنم دره ای میخوای پیدا کنی؟ تو که صد دفه ازین خونه رفتی، این یبارم روش!
زیپ ساکم رو بستم، دلم نمی خواست سر مامانم داد بزنم و برای آروم شدنم یه نفس عمیق گرفتم
و گفتم:
-این دفه فرق داره! به صورت زمزمه ادامه دادم:
-این دفعه خیلی فرق داره، اول آرامش رو پیدا کردم و بعد اومدم که وسایل هام رو جمع کنم.
ترس رو توی چهره ی مامانم می دیدم، ولی دیگه پشیمونی سودی نداشت. هزار بار بهش گفته بودم هرکاری می کنی بکن، فقط پای این حروم خور ها رو توی حریم خصوصیمون باز نکن. یه نگاه گذرا به صورتش کردم؛ هم اون خوب می دونست هرگز زیر حرفم نمی زنم و هم خودم.
دیگه ادرینی تو این خونه دیده نمی شد، نه بخاطر یه پارتیه بچه گانه که خودم هم هرشب شرکت می کردم؛ این خونه خیلی وقت بود که بوی خیانت می داد، بوی سردی، بوی حروم.
خم شدم پیشونیش رو بوسیدم، هرچی باشه مادرم بود و دلم براش تنگ می شد.
ـ ببخشید بیست و خورده ای سال زحمت دادم، زجر دادم، حالا دیگه رفع زحمت می کنم. می دونم بیست و خورده ای سال زحمت کشیدی که باعث آبرو ریزیتون نشم، ولی من جنسم ناخالصی داره،
نتونستم همرنگ جماعت بشم
تا مامانم حرف بزنه و شیرش رو حرومم کنه، از اتاق خارج شدم و در رو بستم.
هنوز چند قدم بر نداشته بودم که با یاد آوری تابلوی نقاشیه بدون چشمم، برگشتم. به وضوح لبخند آنی مامانم رو دیدم که فکر کرد نرفته، برگشتم.. ولی بدون توجه بهش تابلو رو از روی سه پایه نقاشیم برداشتم و راه برگشت رو دوباره از سر گرفتم. حتی به مهمون ها هم که سوالی نگاهم می کردن توجهی نکردم و تا دم در دویدم، از خونه بیرون زدم و با عجله زیاد توی ماشین نشستم.
آره می ترسیدم که همین الان هم خبر فراری شدنم به دست اگرست بزرگ گابریل اگرست رسیده و برای زندونی کردنم توی خونه اقدام کرده باشه. اینجا قصر بود و درست با قوانینی شبیه به یه قصر واقعی که اگرست بزرگ توش حکومت می کرد و همه چیز با رضایت اون پیش می رفت. هنوز طعم کتک های چند سال پیش زیر زبونم بود که بخاطر بلبل زبونیم خورده بودم. آره اینجا پسر بیست سالشون رو هم می زدن، تا با افکار اشرافی تربیت بشه و خیال می کردن که با پول حتی می تونن ذهنیت آدم ها رو هم بخرن. برادرم توی این خونه سوخت تا چشم های من باز بشه، برادرم
شد غلام حلقه بگوش اگرست ها تا به من یاد بده اگه سکوت کنم، تا آخر عمر باید بر وقف مراد اون ها زندگی کنم.
تا بچه ها ساک لباس هام رو توی دستم دیدن، با تعجب همزمان پرسیدن:
-این چیه دیگه؟
افکارم رو توی سطل آشغالی ذهنم ریختم و با نیش باز به سمتشون برگشتم و گفتم:
ـ رسما بی خانمان شدم!
خب میخوام بدونم کسی رمانمو یادشه؟
لایک و کامنت فراموش نشه خوشگلا
خدافظظططط