سلام بچه ها🥰

خیلی ممنون که حمایت می کنید و اینکه ساعت پارت گذاری مشخص شد هر روز ساعت ۷ صبح پارت میدم و بعد از این وقت میتونید  برای خوندن رمان به وبلاگ سربزنید و بعد از تموم شدن این رمان 

رمانه جدیدی تو دست دارم که اون مثبت ۱۸ وفانتزی و دراماتیکه رو قراره این ساعت پارت گذاری کنم پس از دستش ندید 

دوستدارم نظراتون درباره رمان بشنوم نگفتید مری رو چه کنیم؟ بزاریم بمیره یا بکنیمش معجزه قرن

 

Part78#

اولین چیزی که بعد از زدن حرفم احساس کردم، یه پس گردنی محکم از طرف شهاب بود. 
ـ واسه چی می زنی؟ 
شهاب- هیچی همین جوری، حس کردم می چسبه عقل کم ها رو کتک بزنی! 
با تاسف براش سر تکون دادم، تابلوی توی دست رو بغل پای میثم گذاشتم و ماشین رو روشن کردم. 
پسر ها هی به تابلوم نگاه می کردن و بخاطر یه موضوعی که ازش سر درنمی آوردم با هم بحث می کردن!
شهاب- می گم بنظرم بتونه روی دیوار هم عکس بکشه! 
سعی می کردم همه ی حواسم به رانندگیم باشه، ولی هر از چندی پرنده ی خیالم به سمت خونه و هر از چندی هم به سمت بیمارستان می رفت. می گفتن هوشیاریش پایین اومده و همین جوری پیش بره دستگاه ها رو ازش جدا می کردن. از کی بود ندیده بودمش؟ چرا یادم نمیاد آخرین بار کی توی اون اتاق مرگ رفتم؟! آره.. اتاق مرگ ادرین که داشتن ذره ذره جونش رو ازش بیرون میکشیدن! 
با فکر هایی که توی سرم اومد، دستم رو به فرمون کوبیدم، باز هم مراعات دستم رو نکرده بودم. از دردش یه اخ خفیف گفتم و اشک توی چشم هام جمع شد . 
پسرا که از حرکت ناگهانیم ترسیده بودن با تعجب نگاهم می کردن، از توی آینه نگاهشون کردم وگفتم: 
ـ به کارتون برسید، چیزی نیست. 
انقدر ابهت توی کلامم بود که سوالی ازم نپرسن، حرصم روی پدال گاز خالی کردم و با سرعت روندم. سر کوچه ی هیئت که رسیدیم، بچه ها پیاده شدن و خودم هم به سمت جای خالی گشتم تا ماشینم رو پارک کنم. وقتی به رسیدم که صدای امیر علی از بلند گو پخش می شد، شروع کرده بود روضه خواندن. 
داخل مجلس نرفتم ؛ منه عرق خور رو چه به این جاها؟! همون جا پشت در نشستم و نمی دونم از کجای روضه دلم شکست و شروع به گریه کردم، آروم و بی سر و صدا انقدر گریه کردم که نفسم بالانیومد و به سرفه افتادم. یه تصادف من رو به کجاها که نکشیده بود تا همین سال قبل محرم ها که پشت هیئت ها و ترافیکش معطل می شدم، چه فوش هایی که نمی دادم و چه کفرهایی که نمی گفتم. حالا کار خودم لنگ یه نظر صاحب همین مجلس بود. 
چه خوب بود که داخل نرفتم تا بشم مرکز توجه همه، که فکر کنن این اشک ها از سر ریاست. 
انقدر داد و هوار زدم که به خلع رسیدم از بی حالی سرم رو به دیوار تکیه دادم. اعتراف می کنم که تو اون مدت اندازه ی اون یک ساعت آروم نبودم. گریم قطع نشده بود، ولی دیگه نای اعتراض به در و دیوار و توسل رو نداشتم. فقط آروم آروم اشک از چشم هام پایین می اومد، یاد حرفم افتادم که توی ختم نامزد یکی از رفیق هام بهش گفته بودم: 
-"مرد که گریه نمی کنه، فقط یه وقت ها قدم می زنه! "
حالا که چرخ چرخ و فلک دنیا به خودم رسید، به شعار بیخودی که داده بودم، پی بردم. آخه اگه من می خواستم بخاطره این دلم که داشت کباب می شد قدم بزنم، باید کل شهر های جهان رو فتح می کردم. 
داشتن سینه زنی می کردن، می خواستم باهاشون همکاری کنم که از شدت درد استخون دستم نتونستم دو دستی سینه بزنم. صدایی که ازپنجره آشپزخونه ی هیئت می اومد، نظرم جلب کرد. 
-آقا دارم می گم ورشکست شده امسال کسی نیست خرجی بده! 
--دارم می گم صاحب این هیئت کس دیگست خودش هم خرجیش رو می رسونه.

-حاجی به رسوندن بود که تا الا یه خبری شده بود، هیچ کس یه ده تومنی هم به هیئت کمک نکرده، شام امشب هم از پولیه که از پارسال مونده. دارم می گم از فردا شب دیگه باید عذا دار ها رو دست خالی بدرقه کنیم !
صدای عصبانی مرد بلندشد: 
-کم کفر بگو حسن، من دلم روشنه. یه سال خرجی سبک تر می دیم، ولی می دیم. دل مردم توی این ده شب دل خوش همین غذای امام حسینن. حالا اون بنده ی خدا هرسال در حد توانش کمک کرده و امسال دخل و خرجش جور در نیومده.
-حاجی کی می خواد کمک کنه؟ امسال وضع همه خراب 
نمی خواستم گوش وایستم، ولی نا خوداگاه حرف هاشون رو شنیدم، حتما حکمتی تو کار بود. کیفه پولم رو در آوردم از بین کارت بانکی هام که فکر کنم همه ی بانک های معتبر رودربر می گرفت کارتی که توش پول کار و دست رنج خودم رو می ریختم بیرون کشیدم.  

لاقعل از حلال بودنش مطمئن بودم، دوست نداشتم پولی که نمی دونستم پدرم از کجا و چه جوری بدستشون میاره رو برای نذری امام حسین خرج کنم. 
دست بردم و از جیب کتم دفترچه یادداشت و خودکارم رو در آوردم. با دیدن خود کارم که یه روزی دست مرینت بود، یه لحظه نفسم قطع شد، ولی اهمیتی ندادم و به کار خودم ادامه دادم. 
رمز کارت رو روی برگه نوشتم و در ادامه ذکر کردم
"امسال هم قسمت این بود که من حرف های شما رو بشنوم و این خرجی از جیب من باشه، هر مقدار که لازمه برداشت کنید ..." 
نه اسمی از خودم نوشتم و نه آدرسی؛ روی گهواره ای که نمی دونستم برای چیه، ولی روش با سنجاق پول وصل کرده بودن گذاشتمشون. مراسم که تموم شد بعد این که کلی قول به بچه ها دادم تا فردا باز هم زود برم و توی کارها کمکشون کنم، از هیئت بیرون زدم. 

توی هر هتلی می رفتم تا شبم رو صبح کنم، مطمئنن آمارم رو به بابام می دادن، انقدر کله گنده بود که پیدا کردن من توی این شهر براش درست مثل آب خوردن می موند. دوستم نداشتم دوباره قاطی عرق خور ها و بچه مایه ها بشم. توی ماشین نشسته بودم و مخاطبینم رو بالا و پایین می کردم تا یه نفر رو خفت کنم و خونشون چتر بشم. اول فکر کردم که بهتره پیش  برم، ولی با 
بیاد آوردن حال و روز اسفناکی که اون خونه داشت پشیمون شدم. اون ها حال و حوصله ی خودشون رو هم نداشتن، چه برسه به مهمون. 
یکم دیگه مخاطبینم رو تفتیش کردم که چشمم به کیس مورد نظر خورد، ایول... 
گردن انداختم و بشکن زدن، ولی چون شیشه پایین بود اولین عابری که رد شد دیدتم، یه سری 
برام تکون داد گفت: 
"خوا شفات به روله 
خدا شفات بده بچه" 
فکر کنم به زبون  کردی  بود به خاطر همینم هیچی نفهمیدم و گنگ نگاهش کردم. بعد مثل کار همیشگی مرینت دستم رو پشت سرم بردم و یه دونه محکم بهش کوبیدم که باز هم عابر بعدی این حرکتم رو دید. هیچی دیگه شرفم زیر پام رفت، ترجیح دادم که زودتر اون محل رو ترک کنم. 
اول یکم دو دل بودم، ولی دل رو به دریا زدم و همون طور که رانندگی می کردم شماره لوک خوش شانس رو 
گرفتم. چه قدر مزخرف به نظر می رسید

تقدیم نگاهتون امیدوارم خوشتون امده باشه 

لایک و کامنت یادتون نره اگه بازدید زیاد داشته باشه فردا همین موقع بازم پارت میزارم 🤭

خدافظ🫠