Hi my lovesss
پارت ۷ تقدیم نگاهتون🥰
Part7#
زرنگم هست تا میبینه کسی نیست با نگاهش ادمو در سته قورت میده ولی تا کسی میاد سرشو میندازه پایین
همه به عنوان یه الگو تو خونواده ازش یاد میکنن...
با صدای نحسش سربرگردوندم یجوری نگاهم میکرد انگار لخت جلوش ایستادم .
حالا خوبه من هیچوقت دوست نداشتم جلب توجه کنم.
-اینقدر بهم فکر نکن دختر بالاخره یا خودم میام یا نامم...
ریشخندی زدم و با انزجار سرتاپاشو از نظر گذروندم
ازش رو برگردوندم تا نبینمش و رفتم سمت اشپزخونه .
همون موقع با صدای زنگ گوشیم مسیر اومدرو برگشتم که دیدم لوکا خم شده رو گوشیم "با صدای عصبی گفتم فضولم ک هستی؟! دیگه چه اپشنای منحصر به فردی داری ؟"
برگشت سمتم و با یه پوزخند مسخره گفت یه دوست کارت داره و دور شد...
با لبخند رفتم سمت گوشی اما به لطف وراجی های اون هیولا تا برداشتم قطع شد.
گوشمیو برداشمتم رفتم تو اتاقم و شماره ادرین رو گرفتم نمیدونم چرا ولی حس
خوبی بهش داشتم!
هیچ وقت اهل دوستی نبودم اما ادرین فرق میکرد تواین هفت ماه حتی یکبارم
حرف نامربون نزده و این حس خوبه منو تقویت میکرد.
اونطوری که میگفت مشکلات زیادی داشت و ازاین که میتونستم با حرفام ارومش کنم خوشحال بودم.
ادرین:
بعدازاون شب هر چند شب یبار بهش زنگ میزدم دیگه کمتر براش خالی میبستم و ازدرد و دل های واقعیم میگفتم.
ولی هیچوقت هم نگفتم حرفای روز اول دروغ بوده.
.توهمون چند تماس اول اسمشو بهم گفت"مرینت"اسم قشنگی داشت .
به صداش به حرفاش که توش آرامش موج میزد عادت کرده بودم .
دختر ساده ای بود ازحرفاش معلوم بود چون هرچی میگفتم باور میکرد .
بعضی اوقات انقدر دستش مینداختم که خودم منفجر میشدم .
اما اون وقتی میفهمید فقط میخندید.
حتی ناراحت هم نمی شد هم پای من می خندید. حس خوبی از خنده هاش می گرفتم مثله انرژی زا .
هفت ماه میگذره و من به تمامی مکالماتمون خو گرفته بودم
هرچی اصرار کردم میخوام به عنوان یه دوست بدونم با کی حرف میزنم و عکسشو برام بفرسته اما قبول نکرد و میگفت تو فضای مجازی عکس نمیزاره!
،منم با اون دروغای شاخ داری ک از او ضاع ظاهریم براش شرح دادم جرئت نمیکردم عکس بفرستم.
و جالب تر اینجاست که اونم هیچوقت ازم نخواسمت عکسمی ازخودم بهش بدم.
حالا نمیدونم چرا گوشیش رو جواب نمیده ،آخرین بار که باهاش حرف زدم گفت قراره برامون مهمون بیاد، سرش حسابی درد میکرد و همین کلافم کرده بود.
توهمین فکرا بودم که گوشی داخل دستم لرزید از روی تخت جهیدم و ایکون سبز رو کشیدم
دیدن اسمش که "مری"سیو کرده بودم لبخندی رو لبم نشستو بدون
معطلی جواب دادم:
-الو سالم دختر معلوم هست تو کجایی؟
-سلام خوبم توخوبی؟
تا امدم جواب بدم قطع شد .
از لحن صحبت کردنش مشخص بود گرفته است، بعد از کلی دلقک بازی و خندیدن راضی شدیم به حداحافظی دیگه تن صداش ناراحت نبود و می خندید و لبخندش رو از همین فاصله حس می کردم.
بالاخره راضی شدیم تا قطع کنیم ،البته اگه مامانش صداش نمیکرد هنوزم رضایت نمیدادم بره.
همون دومین باری که بهش زنگ زدم بهم گفت میخواد به مامانش بگه باهام حرف میزنه،شاخام داشت سبز میشد
این دیگه کیه میخواد بره به مامانش چی بگه خب؟
بگه به دردو دلای یه خل و چل ترازخودم گوش میدم؟
میشد فهمید که با مادرش خیلی راحته ،باباش براش حکم زندگی داره و وضع مالیشونم خوبه. بعد از هشت ماه تلاش بی وقفه بلاخره قطعه طراحی شد.
.البته دردسراش هنوز از این بعد بود.
ولی خوشحال بودم که بلاخره طراحیش کردم...
قرار شد بریم تهران تا با ارمان دنبال کارای ساخت یه نمونه از این قطعه وغیره باشیم. اولش میخواستم خودم برم ولی، بالاخره مامان و بابا روهم راضی کردم
تاهم بیان یه سر به بچشون بزنن هم آب وهوایی عوض کنن.
سه روز مداوم با ارمان دنبال جایی می گشتیم که بتونه یه نمونه تمیزاز قطعه طراحی شدم بزنن و صد البته موفق هم شدیم.
در مقایسه با نمونه خارجیش حتی بهتر هم شده بود...
نمونه رو برای تست دادیم به شرکتی که ارمان توش کار میکرد تا ببینن و نظر
قطعی شون رو بدن...
یه هفته ای می شد تهران بودم, فرصت رو مناسب دیدم مرینت رو ببینم و صدالبته رابطه مون رو تموم کنم!
خسته شده بودم از این همه دروغ
به هرحال درست نبود بیشتر ازین سرکارش بزارم.
اما خب از سرکنجکاوی دلم میخوا ست کسی رو هشت ماه باهاش حرف زدم ،رو ببینم .
این شد که گوشیو برداشتم و باهاش تماس گرفتم...
صدای اروم و قشنگش بود که توی گوشم پیچید:
-الو ادرین؟
-سلام خانوم خانوما یه وقت خبر نگیری اصلا یادتم نمیاد ادرینی هم وجود داره ،مردست ؟زندست؟
-خودت که میدونی کنکور دارم تازه زنگ زدم برنداشتی
-اره دنبال کارای ثبت شرکتم....
-شرکت؟کدوم شرکت؟
با کف دست داخل پیشونیم کوبیدم
کلا یادم رفته بود من نگهبانم
-من... خب من تهرانم و باید بگم که میخوام ببینمت.
امیدوارم خوشتون امده باشه🙃