Hi my lovesss
پارت 8 رمانمون رو براتون اوردم بفرمایید ادامه...
Part8#
چی؟تهرانی؟راست میگی ادرین؟...
لبم به لبخند باز شد
-اره خب حالا میای ببینیم همو؟
با تامل جواب داد:
-نمیدونم صبرکن چند دقیقه دیگه خبر میدم بهت.
باشه ای گفتم و منتظر خبر شدم...
خیلی دلم میخواد ببینیم چه عکس العملی نشون میده اما
اگر منو ببینه که میفهمه کلی خالی
بستم براش!
اصلا نکنه ببینتم سیریشم بشه؟!
ولی نه بهش نمیاد ازون جور دخترا باشه...
همین طور با خیالاتم دست به یقه بودم که زنگ زد...
-الو جانم مری؟
میای ببینیم همو؟
-اره ساعت شیش بیا پارک پرواز ادرس رو برات sms می کنم.
ساعت نزدیک چهار بود. حوله رو برداشتم رفتم سمت حموم یه هفته بود خونه ارمان بودم، مامان اینا که سه روز بعد برگشتن ولی من بخاطر این کار لعنتی مجبور شدم بمونم .
دوست داشتم هرجه زودتر برگردم مازندران
میخواستم برم پیش فرزاد که اینجا دانشجو بود
.ولی چون خیلی اقام نادیا نزاشت و گفت (خیلی بهش برمیخوره اگه برم.)
صدای نادیا رو ازتو حموم میشنیدم
برای اینکه من بشنوم بلند بلند حرف میزد :
-ارمان این داداشت چقدر میره حموم؟!
هی میگم زنش بدید بره
خندم گرفته بود،سری تکون دادم.
بچه پررو ...صدای قهقهه زدن حسام میومد...
داد زدم:
-نادیا من پیام بیرون از حموم بالاخره!
-بیا داداش بیا از جی میترسونی منو!
موهامو که خوب سشوار کشیدم رفتم سراغ لباسام که دیروز با فرزاد خریدم..
.یه تیشرت لجنی با یه شلوار مشکی پوشیدم.
به ساعت نگاه کردم داشت دیر میشد واسه همین زدم بیرون...
آبان ماه بود هوا خیلی خوب بود نه سرد بود نه گرم !
ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم.
با خودم فکر میکردم الان مرینت منو ببینه چه عکس العملی نشون میده؟؟؟
خیلی دوست داشتم چهره اش رو ببینم حتنا چهره زیبایی نداره که از فرستادن امتناع می کرد
با لبخند رو لبم، قدم میزدم که، دوتا دختر ازکنارم رد شدن یکیشون گفت:
-وااااای بخورمت خوشگله
یا قیافه ای که هنوز تو بهت بود از حرکت ایستادم ای خدا آخه اینا رو با چی خلق کردی؟ته مونده گلا بودت حتما قدیما برعکس بود پسرا به دخترا تیکه مینداختن!
بدون توجه بهشون دستامو کردم تو جیبم و راهم رو ادامه دادم.
ده دقیقه ای زود اومده بودم.
روی صندلی نشستم و به اطرافم نگاه میکردم...
خب تا وقت دارم یکم مردمو دید بزنم..
اونیکی که انگاری قهره چون پسره داره منت میکشه!
اون دوتای دیگرو چه لاوی میترکونن نمیگن پسر مجرد اینجا هست؟....
بعضیام چنان تیپای انچنانی زدن که با زبون بی زبونی میگه بیا منو...
خیلی آدم مقیدی نبودم ولی معتقد بودم ادم اولین هارو باید با عشقش تجربه کنه،مثل اولین بوسه...
هرچند گاهی اوقات شیطون پیشنهادای خوبی میداد نمیشد ردش کرد.
وقتش شده بود.
نیم ساعت دیر کرده بود
اگر چند دقیقه دیگه نیومد میرم
,همینطور که نشسته بودم، یکم خم شدم و ارنجمو گذاشتم روپام و با کف کفشم رو زمین ضرب گرفتم...
سنگینیه نگاهی رو ,روی خودم حس کردم برگشتم سمتش دختری نوجوون با تیپ اسپرت مشکی ولی زود ازش چشم گرفتم, دیگه چشم چرونی بسه...
ولی چقدر اشنا بود، یهو یه چیزی مثل جرقه ازذهنم گذشمت و سمریع درباره برگشتم سمتش و نگاش کردم.نگاهش رو من بود .
یعنی ممکنه مرینت باشه؟.
ولی.....ولی....کجا دیدمش؟
این همون دختریه که داخل فروشگاه خودیم بهم اونم با یه حالت بهت بهم نگاه میکرد چند قدم رفتم سمتش و همزمان با هم
گفتیم:
-تو؟
به انگشتامون که به سمت هم گرفته بودیم نگاه کردم یه لحظه ازحالت خودم خندم گرفت.
تو چشماش خیره بودم و نمیتونستم چشم بردارم.
داشتم تمای اطلاعات رو با چهره اش مطالقبت می دادم .
با بهت پرسید:
-تو باید ادرین باشی...ادرین اگرست؟!
مرینت در این پارت
ادرین در این پارت
امیدوارم لذت برده باشید