سلام بچه ها رمان جدید من اسمش شیطان منه
ژانر : منحرفی و اروتیک ، ترسناک و راز الود همچنین عاشقانه است
دختری به اسم مرینت که پدرو مادرش رو از دست داده و با خانواده عموش زندگی میکنه برای پیدا کردن کار به تهران میاد و با اقای اگرست که مردی مرموز و خطرناکه اشنا میشه من این رمان رو برای زیر ۱۵ سال توصیه نمیکنم
تیزر رمان شیطان من
Part1#
-سلام من نادیا شاماک هستم نترسید این فقط اخباره
قتل های سریالی" الف " همچنان ادامه دارد در تهران همچنان ادامه دارد...
فرمانده انتظامی استان تهران از جنازه یک دختر ۳۲ ساله در پارک چیتگر خبر داد.
به گزارش مهر و به نقل از پایگاه خبری استان تهران سرهنگ عادل منوچهری اظهار کرد : این چهاردهمین قتلی است که بدین شکل در این دوسال جاری اتفاق افتاده...
هنوز هیچ سرنخی کشف نشده !
تحقیقات پلیس برای کشف هویت قاتل همچنان ادامه دارد... پلیس خواستار همکاری تمامی شهروندان محترم استان تهران است...
" قاتل سریالی به دنبال دختران جوان در تهران آزاد است "
بالاخره من از جا بلند شدم ، تلوزیون رو خاموش کردم.
الیا : عههه مری! روزنامه رو بده ببینم ! مثلا داشتم اخبار می دیدم.
زن عمو سابین به سینه اش کوبید و درحالی که ناله میکرد گفت : من چجوری تک دخترمو بفرستم تهران ، ای خدا؟
من هروز میمیرم و زنده میشم مرینت ، چجوری بفرستمت تو این شهر خطرناک؟
با اخم به الیا نگاه کردم که نیشش باز شد و شونه ای بالا انداخت...
میدونستم زن عمو چقدر نگرانمه ، حالا هم که الیا هعی نمک رو زخمش میپاشید .
دختره دیوونه ! کلا کرم داشت .
زن عمو رو از پشت بغل کردم و گونه اش رو بوسیدم سپس با محبت گفتم : الهی من فدات شم عزیزم ، میدونم چقدر نگرانمی ولی چیکار کنم ؟کاره دیگه زن عمو جون .
-آخ اینجوری نگو که دلم خونه ! کاش میشد باز هم پیش خودمون بمونی مرینت، یعنی هیچ راهی نداره ؟
عمو تام در حالی که ساعتش رو به دست میبست از اتاق بیرون اومد و گفت : آخه چقدر این دخترا رو لوس میکنی سابین ، نه راهی نداره ! انتقالی گرفته باید بره تهران ، برا پیشرفت خودشه دیگه زن ، تو شیراز بمونه همین آش و همین کاسه هست ! اونجا دفتر مهندسی یکی از بهترین دوستامه ، هم
امکاناتش بیشتره هم حقوقش یه خونه هم براش میگیرم ، راحت بره و بیاد.
خودمون هم که هر ماه بهش سر میزنیم ، پس دیگه نگرانیت برای چیه ؟
زن عمو گفت : آخه نمیدونی چقدر این تهران مرده شور برده خطرناکه ! مرینت هم دختر جوونیه ، میترسم .
عمو نزدیکم شد و گونه ام رو بوسید سپس گفت : این دختر از من و تو بهتر میتونه از پس خودش بربیاد .
نگران نباش ، من سفارشش رو کردم!
هیچ اتفاقی نمیوفته ، مرینت هم مثل دختر خودمه ، اگه یه درصد احتمال میدادم اونجا خطری تهدیدش کنه نمیفرستادمش .
لبخندی زدم و با خجالت گفتم : شما لطف دارید عمو جون ، من خودمم مراقبم ! دیگه دختر بزرگی شدم.
الیا دستاش رو زیر چونه زد و گفت : کم کم داره حسودیم میشه بابا ، وقتی منم دانشگاهو تموم کردم باید مثل مرینت برم تهران ها ...
عمو : تو اول یه دانشگاه خوب قبول شو ، هرجا بخوای میفرستمت.
الیا بادی به گلو داد و با غرور گفت : معلومه که قبول میشم ، مگه من چیم از مری کمتره ؟
لبخندی زدم و جواب دادم : مطمئنم که بهتر از منم قبول میشی الیا.
برای آخرین بار بعد از صرف ناهار با کمک الیا سفره رو جمع کردیم و عمو هم به دفتر کارش رفت به اتاق رفتم تا ساکم رو چک کنم.
با خودم گفتم : خب ، لباسای زیرمو که برداشتم. مسواک ، شونه و...
یهو نگاهم به قاب عکسی که روی عسلی بود افتاد ، تنها یادگاری ای که از مامان و بابا داشتم ، قاب عکس رو برداشتم و روی تخت نشستم .
دستی به روش کشیدم و با لبخند تلخی به جمع سه نفرمون نگاه کردم : من ، مامان و بابا
زمان زیادی از آخرین باری که دیده بودمشون میگذشت ، یادمه یه روز برفی بود.
من خونه مادربزرگم بودم و با عروسک مو قرمزم بازی میکردم ، عمو تام با حال بدی وارد خونه شد و خبری به مامان بزرگ داد که دنیام رو دگرگون کرد.
مامان و بابا با هم خودکشی کرده بودند!
هیچوقت نفهمیدم چرا تنهام گذاشتند .. من یه دختر کوچولوی بی پناه ، تو ۶ سالگی یتیم شدم.
هیچکس تو زندگیم نمونده بود ، هیچکس منو نمیخواست. تنهای تنها بودم.
هرگز اون دوران نحس رو فراموش نمیکنم ، هرشب تا صبح گریه میکردم و احساس بدبخت ترین آدم روی زمین رو داشتم.
یه دختر ۶ ساله چی از زندگی میفهمید ؟ من حتی نمیتونستم مرگ رو درک کنم !
وقتی همه با گریه و دلسوزی بهم میگفتند بابا و مامانت دیگه وجود ندارند هیچ حسی نداشتم .
فکر میکردم دارن باهام بازی میکنند ، من هنوز تو دنیای باربی ها و عروسکهای پشمالوی خودم غرق بودم .
اما بعد از چند روز فهمیدم هیچ بازی ای در کار نبوده ، مامان و بابای من دیگه برنمیگشتند .
اونا رفته بودند ، برای همیشه .
به آسمون پرواز کرده بودند و دخترشون رو جا گذاشته بودند.
قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید و به روی صورت مامان افتاد.
قاب عکس رو بغل کردم و زیر لب گفتم : دلم براتون تنگ شده ...
در همین لحظه صدای زن عمو از پشت در بلند شد :
- مطمئنم دل پدر و مادرتم برای تو تنگ شده مرینت عزیزم .
به سمتش برگشتم و با دیدن لبخند مهربونش دلم آروم گرفت.
زن عمو کنارم نشست ، موهای سرمه ایم رو کنار زد و گفت : صورتت درست مثل مادرته ، همونجوری معصوم و زیبا .
کاش اینجا بود و مری کوچولوش رو میدید.
لبخند تلخی زدم و گفتم : حتما نمیخواست همچین روزیو ببینه که اونکارو کرد.
زن عمو آهی کشید و گفت : چی بگم دخترم؟
خودم هم نمیدونم چرا مادرت همچین کاری کرد ، اون عاشق تو و پدرت بود!
حتی هیچ نامه یا وصیتی هم نزاشت.
واقعا نمیدونم دخترم .. تنها چیزی که قبل از مرگش بهم داد همین گردبندیه که تو گردنته ! بهم گفت
وقتی هجده سالت شد این گردبند رو بهت بدم و بگم هروقت هرجایی گیر کردی ، اینا رو بفروشی و برگردی خونه.
دستم رو به روی گردنم کشیدم و گفتم : امیدوارم هیچوقت همچین روزی نرسه ، این تنها یادگاریه که ازشون دارم.
زن عمو لبخندی زد و گفت : مطمئنم که نمیرسه ، مگر اینکه من مرده باشم .
تو رو خدا تو تهران به هر مشکلی برخوردی ، فقط بهم یه زنگ بزن.
مهم نیست مشکلت چی باشه ، زن عمو همیشه هواتو داره دخترم!
بی اختیار بغلش کردم و سرم رو به سینش چسبوندم.
-مرسی زن عمو ، واقعا ازتون ممنونم ! امیدوارم یه روزی بتونم محبتتاتون رو جبران کنم.
-هیش ، این چه حرفیه ! تو هم مثل دخترم هستی .. نیازی به جبران نیست ! خوشبختی تو برای من بزرگترین خوشحالیه.
لبخندی زدم و چشمام رو بستم.
صبح شده بود و وقت وداع با عزیزترینام بود ، زن عمو گریه میکرد و الیا پکر شده بود.
جفتشون رو بوسیدم و ازشون خواستم مراقب خودشون باشند ، زن عمو هم با هزارتا دعا بدرقم کرد.
عمو منو تا ترمینال رسوند ، خدا میدونه چقدر ازش ممنون بودم.
اگه عمو نبود ، من میخواستم چیکار کنم ؟
قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم محکم بغلش کردم و بابت تمام این اتفاقا ازش تشکر کردم ، عمو هم با تواضع و محبت جوابم رو داد و منو بدرقه کرد.
این اولین باری بود که تنهایی سفر میکردم ، خیلی هیجان داشتم.
روی صندلی مورد نظر نشستم و از پشت شیشه با عمو بای بای کردم.
بعد از اینکه تمامی مسافرها سوار شدند اتوبوس به راه افتاد.
کنار من یه پیرزن کم حرف نشسته بود ، سلامی بهم کردیم و بعد از اون تا چندین ساعت بینمون حرفی رد و بدل نشد.
منم از بیکاری هنزفریم رو داخل گوشم گذاشتم و یکی از آهنگای نوان رو پلی کردم
ساعت نزدیک هشت بود که ما به تهران رسیدیم ، برج میلاد و کارخونه مینو اولین چراغ سبزای ورود ما بودند.
قبلا هم به تهران اومده بودم ، شهر بزرگ و مدرنی بود ! خیلی دوستش داشتم.
ما تو ترمینال میرداماد توقف کردیم و بعد مسافرا تک به تک از اتوبوس پیاده شدند.
کمک راننده ساک و چمدونا رو به دست مسافرا میداد اما انگاری ساک من اون ته مونده بود.
بلاخره کمک راننده ساک قرمزی بلند کرد و پرسید : شماره ۶۶
جلو رفتم و گفتم : منم ، ممنون!
شمارم رو بهش دادم و بعد به سمت خروجی ترمینال حرکت کردم.
پیرزن بور و قد کوتاهی جلوی یه پژو با همسرش که اون هم پیرمرد مسنی بود ایستاده بود.
پیرزن با دیدن من نزدیکم شد و پرسید : خانم دوپن؟
سرم رو به نشونه آره تکون دادم و گفتم : شما هم باید خانوم جاهدی باشید؟
-خودمم دخترم ، عموت عکستو برام فرستاده و کلی سفارشتو بهم کرده ! ماشاالله بزنم به تخته از عکست خیلی خوشگلتری.
لبخندی زدم و با تواضع جواب دادم : شما لطف دارید خانوم جاهدی.
پیرزن به شوهرش گفت : دانیال ، بیا ساک مرینت خانوم رو بزار صندوق عقب ! این امانتی آقای تامه هااا ! باید خوب ازش مراقبت کنیم.
با گفتن این حرف جفتمون خندیدیم و آقا دامیال جلو اومد.
-ای به چشم ، امانتی آقا تام رو چشم ما جا داره.
عموم ادم درستی بود و همه ازش راضی بودند ، برای همین بین تمام دوستا و آشناها اینقدر محبوب بود.
به کمک اقا دانیال ساک رو تو صندوق عقب گذاشتم و سوار ماشینشون شدم.
شرمنده ام کرده بودند ، انتظار نداشتم بیان دنبالم!
خانوم و آقای جاهدی صاحب همون آپارتمانی بودند که قرار بود من اجاره اش کنم ، اونا از قبل با
عموم آشنایی داشتند و به همین دلیل اینقدر منو تحویل میگرفتند.
با شرمندگی گفتم : بخدا راضی به زحمت نبودم ، شما ادرس میدادید من میومدم و کلیدا رو ازتون میگرفتم!
خانوم جاهدی با خوشرویی گفت : ای بابا ، دخترم این چه حرفیه ؟ تو این شهر قریب که نمیتونستم تنهات بزارم.
آقای جاهدی : آدرس خونه رو هم بلد نبودی ممکن بود گم بشی دخترم.
-دستتون درد نکنه ، خجالتم دادید.
آقای جاهدی : نفرمایید خانوم ، تام بیشتر از اینا به گردن ما حق دارند.
لبخندی زدم و از پشت شیشه به فضای زیبا شهر خیره شدم.
نیم ساعتی تو راه بودیم ، تا اینکه به اپارتمان رسیدیم.
یه آپارتمان سه طبقه نقلی و مناسب که نماش شیری رنگ بود.
هر سه نفر از ماشین پیاده شدیم ، آقای جاهدی کلیدا رو به دست خانومش داد و گفت : من یه دقیقه
برم با این آقا حسن حساب کتابامو کنم تا یادم نرفته ، بنده خدا دو سه باری بهم زنگ زده.
با گفتن این حرف از ما دور شد و به سمت میوه فروشی که رو به رو خونه بود رفت.
خانوم جاهدی هم در رو باز کرد و ما وارد حیاط شدیم.
در همین لحظه یه مرد چاق و کوتاه سرش رو از میون شمشادا بلند کرد و با دیدن خانوم جاهدی دستی
تکون داد.
خانوم جاهدی به سمتش رفت منم دنبالش کردم.
پسر شیر آب رو بست و با خوش رویی گفت : س .. سالم .. خانوم .. ساهدی ، خو .. خو ..خوس .. اومدید..
بیچاره نوک زبونش میگرفت و حرف "س" رو زبونش میزد.
خانوم جاهدی : به به آقا مانی ! میبینم که سخت مشؽول کاری ! باریکلا پسر.
-خوا .. خواهس .. میکنم .. خانوم ، وظ .. وظیفست .
پیرزن به من اشاره کرد و گفت : این خانوم که میبینی ساکن جدید آپارتمانه ، اسمش مرینت خانومه !
طبقه دوم میشینه ! حواست باشه هااا ! نمیخوام یه تار مو از سرش کم شه.
مانی خندید و از خجالت سرخ شد ، سرش رو پایین انداخت و گفت : خوس ..بختم مر....ی ..نت ..
خانوم ، هر .. مسکلی تو ساختمون .. داستید به من بگید ! من خودم ری .. ری .. ریدفس .. میکنم!
لبخندی زدم و با محبت گفتم : ممنون مانی ! لطف داری!
خانوم جاهدی به سمت لابی آپارتمان حرکت کرد و منم دنبالش راه افتادم.
سوار آسانسور که شدیم خانوم به دکمه طبقات اشاره ورد و گفت : این ساختمون کلا سه طبقست
دخترم ، طبقه سوم خالیه ، دومی مال خودته و اولی هم مال یه آقاییه.
با تردید پرسیدم : یه آقا ؟
-آره اقای اگرست ، مرد خیلی خوبیه ! سرش تو کار خودشه نگران نباش.
- آهان...
خانوم جاهدی به بقیه دکمه ها اشاره کرد و گفت:
-B زیرزمینه ، توش انباری و یه اتاق تنیسه . چیز خاصی نیست !
امیدوارم خوشتون امده باشه اگر تعداد کامنت و لایک ها و بازدید ها بره بالا میزارم اگر نه واقعا سرم شلوغه و نمی تونم تند تند پارت گذاری کنم.