Hi my lovesss 

بریم برای پارت ۹؟

Part9#

یه لبخند ملیح گفتم :
-درسته من ادرینم... 
انگار باور نکرده بود چون مدام دور و برشو نگاه میکرد. 
تازه نگاهم به زنی افتاد که کنارش بود انقدر تو بهت بودم که اصلا ندیدمش.. 
بیشترازهمه ازاین خوشم اومد که با مادرش اومده بود.
خیلی تعجب کردم .. 
...همونجا بود که فهمیدم مری با بقیه دخترای اطرافم فرق داره...همونجا بود که مسخش شدم. 
اون چشما،اون نگاه گیرا ،اون رفتار ،اون سادگی تو پوشش ،همه و همه باعث 
شده بود منی که دخترارو درسمم ته قورت میدم حالا دربرابر این خاله ریزه لالمونی بگیرم. 
مرینت همچنان تو ناباوری دست و پا میزد بنده خدا حقم داره من که هیچی ازش 
نمیدونسمتم اونو یه دختر چاق و زشت تصور کردم. چه برسه به اینکه من از  قیافه داغون خودم براش شرح داده بودم!!! 
دعوتشون کردم به کافی شاپی که همون نزدیکی بود. 
در حالی که سممعی میکردم افکارمو متمرکز کنم به ارام نگاه کردم که داشممت 
نگاهم میکرد با لبخندی رولبم گفتم چیزی شده؟
همینطور که براندازم می کرد لب زد: 
-ولی تو گفتی که ام میدونی؟
میدونستم چی میخواد بگه خندیدم :
- حالا قضیه داره برات میگم... 
مادرش زن خوب و روشنفکری بنظرم میومد. 
اصلا نمیتونستم باور کنم این همون مرینتیه که این همه به چرت و پرت های من گوش میداد. 
منی که تا همین چند دقیقه پیش اومده بودم تا همه چیو تموم کنم حالا به همه 
چیز فکر میکردم الا تموم شدن این رابطه... 
مری بعد ازعذر خواهی بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. 
مادرش یه نگاه بهش انداخت و وقتی ازرفتنش مطمئن شد بی مقدمه شروع 
کرد: 
-ببین پسرم با مرینت اومدم چون خودش ازم خواست،ازطرفی هم کنجکاو بودم 
کسی رو که هفت ماهه با دخترم درد دل میکنه و الا خواسته ببینتش ازنزدیک 
ببینم اما الا میبینم اون شکل و ظاهری که توصیف کردی نیستی . 
میخوام بهت بگم اگه واقعا هدفت فقط وقت گذروندنه از همین الان دارم بهت هشدار میدم دور دختر من رو خط بکش مگرنه با من طرفی؛ نفس عمیقی کشید و ادامه داد
تمام مدت به میز خیره شده بودم روی بلند کردن سرم رو نداشتم 
اخه بگو دختر مردم میرن سر دیت مادرشونو با خودشون میبرن؟
دیت؟ منم دلم خوشه با اون توصیفاتی که کردم دختره انده بود فقط دل داریم بده  -من دخترمو خوب میشناسم همونقدر که عاقله همونقدرم زودرنجه... 
شاید تاحالا واقعا ازروی ترحم خواسته کمکت کنه ولی با دیدنت.... تو چهره جذابی داری همونطور که زبون نرمی داری که تونستی هفت ماه تموم دختر من رو به زبون بگیری! 
کمی مکث کرد و گفت: 
نمیخوام اذیت بشه میفهمی که؟ 
سرمو به نشونه تایید تکون دادم .
اره میفهمیدم.!
با فنجون توی دستم بازی میکردم.خواست چیزی بگه ولی با اومدن مرینت انگار پشیمون شد. 
سرمو بلند کردم بهش لبخندی زدم که با لبخند جوابمو داد.
یه قلوپ ازقهوه اش خورد و گفت: 
-میشنوم نمیخوای قصدت رو توضیح بدی؟ 
باید چی میگفتم؟ 
ببخشید که سرکارت گذاشتم؟ 
یا ببخشید که تمام دردو دلام چرت و پرت بود؟اونم جلوی مادرش؟!؟ 
وقتی ازخونه به قصد گفتن حقیقت اومدم بیرون حتی ذره ای فکر نمیکردم برام 
مهم باشه. 
الکی به ساعت تو دستم نگاهی کردم و یه حالت نگران به خودم گرفتم و گفتم: 
-اوه اوه من خیلی دیرم شده یه کار واجب دارم شرمندتونم باشه بعد درموردش 
حرف میزنیم. 
با بلند شدن من اونا هم بلند شدن.مادرش گفت: 
-ماشین داری پسرم یا برسونمت؟ 
-نه نه ماشین هست.
حتی نمیدونم چرا این رو گفتم؟! 
-معذرت می خوام که اینجوری شد . 
شماهم به زحمت افتادین همراه مرینت اومدین. 
لحظه اخر یه نگاه بهش کردم داشت نگام میکرد .
با مهربونی لبخندی به صورتش پاشیدم و گرم خداحافظی کردم...
از کافه بیرون زدم تا جایی که میتونستم از اونجا دور شدم.ولی انگار دلم اونجا جا موند.
دست داخل  جیبم کردم وروی برگای خشک قدم گذاشتم. 
یه حس عجیبی داشتم.ذهنم درگیرش بود، 
تو ذهنم بود چه خبرشده بود قرار نبود اینجوری بشه 
‌حالِ دِلم خراب شده بود اون هم زیاد اگر  بِه دادَش نرسم باید قیدشو بزنم...
نمیفهمیدم این فکرای چرت و پرت چی بود که از ذهنم می گذشت؟ 
مرینت پاک بود یه دختر بچه زیادی معصوم 
مگه من چیکار کردی که پاک نیستم؟ 
چیکار کردم؟ 
ناخوداگاه پوزخند زدم:
-تو رابطه با دخترا فقط مرحله آخرو نرفتم دیگه. 
با نوکم پام برگارو له کردم.هوا داشت سرد می شد. 
.سویشرتم که حالا روی دستم انداخته بودم رو تنم کردم..
.سعی کردم قدم هامو تند تر کنم و دیگه بهش فکر نکنم.... 
با وجود اصرار نادیا و ارمان ترجیح دادم یکی دوروزه باقی مونده ای رو که تهرانم برم پیش فرزاد. 
نمیدونم چرا هر چی سعی می کردم بیشتر میومد تو ذهنم 
کلافه دستی تو موهام کشیدم،مگه اون با بقیه دخترا چه فرقی داره؟همرو پیچوندی اینم روش...
‌لایک و کامتت یادتون نره خوشگلا🙃