سلام بچه ها 

بریدد ادامه ...تکلیف مری روشن میشه...🥲

Part81#

ادای فکر کردن در آوردم که صدای خنده ی لوکا در اومد و گفت: 
-می خوای برات خواب آور بیارم بخوری؟ 
با حرفش که ته مایه هاش بوی دل سوزی می داد یهو گفتم: 
ـ خیلی مردی، حالا می فهمم چرا اون وروجک جذبت می شد! 
-دلتنگشی؟ 
چشم هام رو به نشونه ی مثبت بستم و با آه گفتم: 
-خیلی. 
یه نفس عمیق کشید و گفت: 
-سفر بدی بود، تنها آبجیم که بدون تحقیر به حرف هام گوش می کرد و پشتم بود رو ازم گرفت. 
دوباره شب شده و دیونگی های من شروع شده بود. 
اکثر آدم ها شب ها می فهمن چقدر تنهان من کل طول روزم این احساس رو داشتم، ولی شب ها دیگه به حد جنون می رسید. 
درد دستم بیشتر شده بود، توی درگیریم با لوکا انگشت هام رو برگردونده بود و من هم بخاطر رو کم کنی جیکم در نیومده بود، تک تک استخون های دستم از درد تیر می کشید. لوکا که متوجه رنگم که یهو پریده بود شد یهو توی جاش نشست.
- چی شدی؟ 
-خوبم. 
به زور دست به سرش کردم، ولی تا خود صبح نتونستم از درد؛ چشم روی هم بذارم. 
٭٭٭ 
چند شبی بود که خونه لوکا اینا بودم، خیلی با هم جور شده بودیم و ننه علی مثل پسر تنیش باهام بر خورد می کرد. 
شب تاسوعا بود. طی آخرین تماسی که با دکتر سودا داشتم، متوجه شدم که چندان وقتی برای مرینت نمونده و به قول خودشون داره نفس های آخرش رو می کشه، می گفتن دستگاه ها نباشه دیگه نمی تونه نفس بکشه و ظهر عاشورا می خواستن که دستگاه ها رو ازش جدا کنن. با کلی رشوه، دم این و اون رو دیدن به ملاقاتش رفتم، بالای سرش وایستادم و به صدای نفس هاش که سنگین و مصنوعی بود گوش دادم. 
طاقت سکوتش رو نیاوردم و خودم شروع به حرف زدن کردم: 
-مری دارم بهت هشدار میدم ار بخوای بری، میدونی من تو مرامم کم اوردن نیست پا به مات میام شده زود تر از تو ! اگه جون ادرین مهمه برگرد، لعنتی دلم داره آتیش می گیره. 
یه ربعی کنارش بودم و چشم از نگاه بی فروغش بر نمی داشتم، به زور حراست از اتاق بیرونم کردن، خلع محض بودم. دلم سبکی می خواست و این حاجت فقط یه جا رفع می شد و اون هم هیئت بود، فقط تا فردا وقت داشتم، چیزی کمتر از مهلت یه روزه. 
از همون ثانیه های اول که پا توی هیئت گذاشتم، از بغض داشتم خفه می شدم، مداح هم نامردی نکرد و شروع به خوندن مقتل کرد. 
اوایل مجلس درست مثل همیشه پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و آروم آروم اشک می ریختم، اما انقدر خبر های به گوش رسیده و دیدن مرینت زرد و رنگ پریده برام سخت بود که اشک خالی کفاف دل پرم رو نمی داد. از ته دل داد و هوار کردم و اختیار دست هام رو هم که به سمت سر و صورت و پاهام می رفت، از دست دادم. می خواستن جلوم رو بگیرن، اما من آن چنان قلبم توی گلوم می زد که توانایی آروم گرفتن رو نداشتم. گلوم خشک شده بود و انگار روی حنجرم سرب 
مذاب ریخته بودن. 
-ای خدا همش یه روز برام مونده، یه روز! این یه نفر رو از من نگیرید، اون دخترو رو ازم نگیر... خدایا تو رو به خودت قسم مرینته رو ازم نگیر... من دیگه بیشتر از این کشش  ندارم. چرا؟ چرا؟ آخ خدا...
بچه ها دورم جمع شده بودن، بی حال بودم و دیگه جونی توی تنم نمونده بود. بس بود هرچه قدر آروم و بی سرو صدا ازشون خواسته بودم که دخترم رو ازم نگیرن، امشب دیگه جای آروم بودن برام نمونده بود. امشب دیگه جای نفس کشیدن هم برام نمونده بود، چه برسه به آرامش. تنم سنگین و 
سنگین تر می شد و حرارت بالای تنم از سرم بیرون می زد. برای اینکه مجلس مختل نشه، به سختی زیر بازو هام رو گرفتن و از مجلس خارجم کردن. صدای امیر علی رو شنیدم که میکروفون رو از دست مداح اصلی کشید و گفت: 
-عذا دار های عزیز، ببخشید که مزاحم اوقات ارزشمندتون می شم. لطف کنید و پنج تا یا حسین بلند برای شفای مریض جواب شده ی
دوست ما بکشید. 
دست هام از فشار زیاد عصبی می لرزید و پاهام دیگه نایی برای راه رفتن نداشت. 
شهاب چند بار پشت سرهم توی صورتم زد که حالم جا بیاد و بقیه پسر ها دورم جمع شده بودن و با نگرانی نگاهم می کردن. آب دهنم رو به سختی از گلوی متورم بخاطر بغضم پایین دادم و گفتم: 
-چی رو دارید نگاه می کنید، خدا داره تاوان یه عمر علافی و عیاشی رو ازم می گیره. خدایا یه لطفی بکن و اگه می خوای اون رو ببری من رو قبل اون ببر. 
شهاب-هیس، آروم باش چیزی نیست! 
گرمم بود و عرق سرد از سر و صورتم می چکید، هر از چندی سرمای وحشتناکی توی تنم می پیچید و بند بندش رو به لرزه می نداخت. 
میثم- یا صاحب الزمان، امیر بپر ماشین رو روشن کن بچه ی مردم داره از دست میره. 
متوجه نبودم که من زیاد می لرزیدم و یا این ها پیاز داغش رو زیاد کرده و دست پام رو گرفته بودن. لب هاشون تکون می خورد، انگار با استرس حرف می زدن، ولی دریغ از یک کلمه که بشنوم. چشم هام هم از کارشون استعفا دادن و همون کور سو های محو رو هم دیگه ندیدم. فکر کردم که حتما آرزوی چند دقیقه ی پیشم داره برآورده می شه.

جون دادن چقدر سخت و طاقت فرسا بود، چرا تموم نمی شد؟ این جون لعنتی چقدر قدرت داشت که در نمی اومد؟ 
انگار یه آن خون به مغزم رسید که گوش هام صدای خش دار امیرعلی رو شنیدن: 
-تب عصبی کرده، داشت تشنج می کرد ؛ آره آره ما داریم می بریمش بیمارستان. معلوم نیست باز چی خورده! 
خدا شاهد بود که من هیچ چیز نخورده بودم، چرا البته به مقدار زیادی حرص و بغض و حسرت یک بجا باهم خورده بودم و دود خاطراتی رو که کشیده، هنوز توی سینم بود و بیرون نداده بودم. 
مرینت 
احساس کردم که از یه ارتفاع خیلی بلند پرت شدم و پایین افتادم. درد طاقت فرسایی کل تنم رو فراگرفت و پشت سرم شروع به تیر کشیدن کرد. آنچنان تند دردی داشتم که انگار سال هاست این جا دراز به دراز افتادم و تک تک سلول هام خشک شدن، عطش زیاد داشت به هلاکت می کشوندتم و هرچه قدر سعی می کردم که تقاضای آب کنم، یه چیز لوله مانندی توی دهن و حلقم مانع تکلمم می شد! حتی قادر نبودم چشم هام رو باز کنم، انگار با نخ بخیه پلک هام رو به هم دوخته بودن. حال و شرایطم مرگ آور بود، احساس می کردم که دورم حسابی شلوغه، اما تنها چیزی که به گوش هام می رسید یه سری اصوات کوتاه و نا مفهوم بودن، شاید یه چیزی شبیه به 
همه همهه ی توی خیابون های شلوغ. 
با خودم فکر کردم: یه بی پدری دستش رو روی لالل ی گوشم گذاشت و تا تونست فشار داد، نکنه مُردم و فرشته های عذاب دور و برم ریختن و نمی دونن از کجا شروع کنن به شکنجه ؟
می خواستم دهنم رو باز کنم و بگم: 
- بی ناموس مگه لاستیک ماشین ننته این جوری فشارش میدی بادش رو بسنجی!

چطور بود؟

لایک و کامنت یادتون نره🥰