سلام بچه ها صبحتون بخیر🙃
امیدوارم حلتون خوب باشه و پر انرژی 🥰
بریم ادامه؟
Part82#
با دیدن قامت بلند و کشیده ی یه مرد توی چهار چوب در انگار دستم رو گرفتن و توی نقاط گنگ و مبهم ذهنم پرتم کردن.
اشکام روس صورتم ریخت و تصویرش رو محو کرد قلبم تند می تپید.
دوباره صدا ها بودن که توی سرم پیچیدن:
"ـ عادتشه همیشه خراب کاری کنه و خودش وایسته به ریش ما بخنده.
ـ حق ندارید دستگاه هاش رو بکشید!
ـ خیانت تو مرام ما نیست ضعیفه، حال کردی چجوری آدرس پرسیدم؟"
که فقط یه چیزی شبیه به ناله از دهنم در اومد. اون هم بعید می دونم که کسی شنیده بودتش.
یه سری صدا ها رو به یاد می آوردم که فقط در حد صدا بودن و هیچ تصویری از اون ها به خاطر نداشتم؛ حتی نمی دونستم این ها دقیقا توی چه زمانی بیان شده بودن.
کیارش- مامان بیا! دوباره چشم هاش رو باز کرد.
بیشتر که نگاه می کردم، تصویرها با صداهای توی سرم مطابقت پیدا می کرد، کیارشی که من میشناختم موهای یک دست مشکی و هیکل پر و متناسبی داشت و حالا ازش چیزی جز موهای مش شده ی سفید و صورت افتاده باقی نمونده بود.
مامان که نمی دونم برای چی تا روشویی کنار در رفته بود، با شتاب به سمتم برگشت و گفت:
مامان- الهی فدات بشم مادر، دیگه نا امیدمون کرده بودی.
یه پارچه که آب ازش می چکید رو در حالی که اشک چشم هاش رو خشک می کرد، روی لب هام کشید با مرطوب شدن لب هام انگار جون تازه گرفتم. با تعجب فقط به چشم های اشک بار دوتاشون نگاه می کردم، همش یه پرت شدن ساده بود دیگه ولی لامصب کل تنم درد می کرد. با خیس شدن لب هام جون تازه ای که گرفته بودم، گفتم:
-درد... دارم.
در حالی که با دست موهای آشفتش رو مرتب می کرد، به سرعت باد اتاق رو ترک کرد.
کیارش با چشم های قرمز گفت:
-الان دکتر رو خبر می کنم.
کوه کنده باشم حسابی خسته شده و چشم هام رو به بسته شدن بود، ذهن نا آرومم مدام فضایی که توش بودم و کمی قبل تر رو با هم مقایسه می کرد و وقتی به جواب قانع کننده ای نمی رسید،
دوباره معادلات چند مجهولی جدید پایه ریزی می کرد. از چیز هایی آگاهی داشتم که نمی دونستم کجا و کی به دستشون آوردم. مغزم داشت منفجر می شد و باز هم نمی تونستم درک کنم که چرا من برای شخصی به اسم ادرین نگرانم؟ چرا یادم نمی اومد اون ادرینی که انقدر برام عزیزه چه شکلی بود! ولی استرس از دست دادنش داشت من رو می کشت؟
حالش خوب نبود تب داشت من دیدم که چجور سنگ منو به سینه می زد .
انگار ساعتی پیش کنارش بودم و حالا که خودم رو روی تخت بیمارستان پیدا کرده بودم، همه ی شواهد و اطالعات ذهنم داشت برعکسش ثابت می شد. من مطمئنم پیشش بودم ،چطور ممکنه؟
به یاد نیاوردن های موضعی روانیم کرده بود. جواب هایی که از خود سوال ها مجهول تر بودن و سوال هایی که هیچ جواب عقلانی براشون وجود نداشت.
قبل از اینکه چشم هام کاملا بسته بشه و دوباره با اون حجم از تنش و تضاد و پارادوکس به خواب برم، بریده بریده از مامانم پرسیدم:
ـ مامان ادرین حالش خوب نبود الان چی حالش... چطوره، بهتره؟
یهو مامان با تعجب زیر گریه زد و گفت:
- خدایا! چطور ممکنه؟
تا جواب سوالم رو بگیرم، کیارش با یه پرستار و دکتر برگشت، پرستار به زور مامانم و کیارش رو از اتاق بیرون کرد و به گفته ی دکتر آرام بخش توی سرمم تزریق کرد.
دکتر-عزیزم بهت مسکن زدن، الان تنت آروم می گیره، زیاد هم نگران نباش این درد ها کاملا طبیعیه!
چرا فقط افراد یادم می اومد هیچ درکی از زمان و یا مکان نداشتم، خیلی فکرم در گیر شده بود و انگار بین زمان و مکان معلق بودم، با گیجی حاصل از مسکن و رخوت تنم از دکتر پرسیدم:
-چه بلاییی به سرم اومده، چرا...
دیگه نتونستم ادامه بدم.
دکتر- تصادف کردی خانومی! این یه معجزست که الان بهوشی.
بعد با خنده اضافه کرد:
ـ بین خودمون باشه ها، ولی چقدر خاطر خواه داری!
تصادف؟ تصادف؟ چرا چیزی یادم نمی اومد. چجوری؟ کجا؟
از این که انقدر مجهول و مبهم دورم بود کلافه شدم. دکتر با خنده از اتاق خارج شد و این بار پرستار عرض اندام کرد:
-می دونم همه چیز برات گنگه، ولی قول میدم وقتی از خواب بیدار شدی همه چیز تمام و کاملا یادت بیاد، حالا سعی کن بخوابی معجزه ی قرن.
همش صدای هوار های یه مرد توی سرم می پیچید که اسمم رو صدا می زد و ازم می خواست برگردم، با تک جملاتی که به یاد می اوردم اشک می ریختم صدای مردی بود که گریه می کرد و می خواست که برگردم قلبم در حال اتیش گرفتن بود.
گاهی جسم خونی خودم رو می دیدم و گاهی هم جاهایی که هیچ وقت به عمرم ندیده بودم.
دوباره از یه بلندی سقوط آزاد می کردم که نفس زنون از خواب پریدم. با صدای نفس نفس زدن های غیر طبیعیم پرستار بخش بالای سرم دوید.
پرستار- به هوش اومدی خانم معجزه؟
نه خوابم خودم زدم به بیداری! تکون خفیفی توی جام خوردم و بی حوصله گفتم:
ـ آب... و باز هم از آب فقط یه پارچه ی خیس نصیبم شد.
پرستار- یکی می خواد بیاد به دیدنت که این مدت بخاطر تو خیلی اذیت شده، حالش رو داری ببینیش؟
تو که گفتی داره میاد دیگه چرا نظر من رو می پرسی؟ هرچند که احساس می کردم، با اینکه حالم خوب نبود اما قابلیت این رو دارم که تا هر کی که ازم بخوان بیدار بمونم. از اون همه جواب توی ذهنم فقط یه آره زیر لب گفتم و منتظر به در چشم دوختم.
امیدوارم لذت برده باشید 😽