Hi my lovesss
براتون یه پارت چذاب دیه اوردم برید ادامه
Part11#
مرینت:
وقتی دیدمش به چشمام شک کردم اولش فک کردم اشتباه گرفتم.
ولی وقتی دیدم اونم با تعجب نگام میکنه نظرم عوض شد.
اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشه.
برام اشنا بود...اره تو شمال دیدمش تو فروشگاه خوردم بهش...همون موقع هم
محوش شدم.
یعنی میدونسته منم؟
شمارمو ازکجا آورده؟
یا همه چیز تصادف بوده؟
نمیدونم چرا دیگه بهم زنگ نزد؟!
از روزی که دیدمش دیگه خبر ندارم ازش...
نکنه ازم خوشش نیومد؟قلبم با این فکر فشرده شد،ولی من که از زیبایی زبان زد عام و خاصم؟!
نکنه اتفاقی براش افتاده؟خیلی عجله داشت.
معمولا اون همیشه بهم زنگ میزد مگر اینکه تماس بی پاسخ ازسمتش داشتم که من بهش زنگ میزدم.
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم .باید مطمعن بشم حالش خوبه.
علاوه بر اون باید به من یه چیزایی رو توضیح میداد...
جواب داد...لحنش خیلی سرد بود...حس کردم نمیخواد زیاد حرف بزنه....بهتر دیدم زیاد سوال پیچش نکنم ،اگه دوست داشته باشممه خودش حرف میزنه....حتما نمیخواد رابطمون ادامه پیدا کنه...نمیدونم چرا ولی بجای
اینکه ازدستش ناراحت باشم دلم براش شور میزد.
توفکر بودم که ازطرفش یه پیام برام اومد.
تقریبا شیرجه زدم روگوشی...
خواسته ببینیم همو ...خوشحال شدم منم دلم میخواست دوباره ببینمش.
ادرین:
استرس بدی داشتم، اصلا دلم نمی خواست اینطوری تموم ب شه،حتما وقتی بگم
من کیم و اصل هدفم از تماسام فقط و فقط محظ تفریح خودم بوده ازم بدش میاد.
دوباره سرموقع مثل اونروز ساده و شیک
باهمون متانت و ارامش سمتم امد، سلام داد و بافاصله صندلی کنارم نشست.
به معنای واقعی کلمه چشاش سگ داشت.
سعی کردم خشک برخورد کنم...بالحن جدی گفتم:
-خوبی؟
سرشو تکون داد و گفت: من خوبم تو خوبی؟
زل زده بود تو صورتم و اصلا اثری از
ناراحتی تو صورتش نبود .
گفتم الاناست که یه اسلحه دراره و به رگبار ببندتم.
سربرگردوندم و تو چشماش خیره شدم ، سریع سر شو انداخت پایین و گونه اش به قرمزی زد ریشخندی که زدم بی اختیار بود
اون خجالت میکشید معلوم بود تو این فازا نیست.
همون طور که سرش پایین بود و با د سته ی کیفش بازی میکرد .دلخور گفت:نمیخوای حرف بزنی؟
ازقبل منو میشناختی؟
چرا بهم دروغ گفتی ؟تو که بدبخت بیچاره نیستی...بعدم سرشمو اورد بالاو
منتظر نگام کرد.
دیگه وقتشه باید بگم...
نگاهم روازش گرفتم و به روبروم دوختم و شروع کردم:
-ببین، یه چیزایی هست که بایدبهت بگم:
اونروز مادرت بود نتونستم برات توضیح بدم.
راستش ...اولین باری که بهت زنگ زدم و گفتم دلم گرفته و همه ی حرفایی که بهت زدم دروغ بود هیچکدومش راست نبود.
ازقبلم نمیشناختمت همه چیز اتفاقی بود .
حتما بگی چرا ؟اما من تمام اون کارارو واسه تفریح کردم .خیلی موقعا تلفنی
دخترارو سرکار گذاشتم اما نه هشت ماه.
اون روزم که خواسممتم ببینمت فقط از روی کنجکاوی بود و بعدش تصمیم
داشتم همه چیو تموم کنم و این هندی بازی رو که شروع کردم رو خاتمه بدم، اما وقتی دیدمت که بامادرت اومدی که چقدر پاک و ساده ای ازخودم بدم اومد.فقط میخوام که منو ببخشی ...
برگشتم سمتش دیدم با چشمای متعجب و گرد شدهاش نگام میکنه
انگار خیلی داشت به خودش فشار میاورد، چون قرمز شده بود.
دسشو جلو دانش گرفت کمر خم شد.
سریع کنارش روی زانو روی زمین قرار گرفتم -بیین واقعا قصد بازی دادنت رو نداشتم اما من به هیج بهونه ای دیگه ای...
دسشو بالا اورد و یهو عین بمب منفجر شدو شروع کرد با صدای بلند خندیدن همونطور که مقطع مقطع کلمات رو ادا می کرد گفت:
وای باورم نمیشه ادرین شوخی نکن راست میگی؟
ماتو مبهوت نگاش میکردم .
همینطوری که میخندید گفت
- خیلی نامردی و در حالی که سعی میکرد
خندشو کنترل کنه گفت :
-یعنی تا حدی دلم برات سوخته بود که اونروزی که با مامانم اومدم واست
پول آورده بودم بدم بهت خرج دوا دکتر مادرت کنی ...
و چون فکر کردم شاید نگیری مامانمم گفتم باهام بیاد راضیت کنه!
دختره ی دیوونه از خندش که خیالم راحت شد همونجا روی زمین نشستم و دستامو دور زانو هام قفل کردم
حالا دیگه این من بودم که خندم گرفته بود
اما اون آروم شده بود و با یه لبخند گوشه لبش به خندیدن من نگاه میکرد.
خب بود که ناراحت نشده بود دلم نمیخواستم ناراحتش کتم دختری رو که هشت ماه الکی یا حقیقی مرهم دلهره و ها و نگرانی هام شده بود!
از جا بلند شدم کنارش روی صندلی نشستم دستمو انداختم به پشتی صندلی و خم شدم داخل صورتش:
- بخشیدی ؟
—هرچند کارت اصلا درست نبود ولی این تماسا به من خیلی کمک کرد میدونی ادرین آرومم می کرد ؟
میدونستم
-بیشتر خوشحالم ازین که اون جوری که میگفتی نیستی .
خیلی بدی ،بعضی موقع ها انقدر دلم به حالت میسوخت که گریم میگرفت دلم می خواست از پشت تلفن بیرون بکشمت بغلت کنم و بت بگم هیش چیزی نیست درست میشه پسر خوب اما نمی شدو نمیتونستم .
لب تر کردم به صندلی تکیه دادم.
زبونم نمیچرخید که بگه این اخرین دیدارمون باشه از گفتنش قاصر بودم دلمم
اینو نمیخواست .
با دیدن خنده هاش ،با دیدن چشماش،لبخنداش،وهمه مهربونیش به کل یادم رفت چه عهدی بسته بودم ،چه قصدی داشتم که اومدم اینجا،هم شو فراموش
کردم ینی انگارمیخواستم که فراموش کنم.
ازهمون روز بود که فهمیدم دوسش دارم این دتتر کوچولو رو که گاه و بی گاه با صداش مرهم و ارامش دلم بود رو دوست داشتم .
این قضیه که حتی ذره ای ناراحتش نکرد باعث نگرانی من شده بود.
اون روز خیلی خوش گذشت.
باهم بستنی خوردیم ،خندیدیم،ازخودم براش گفتم،ازخودش برام گفت
تاحالا براتون پیش اومده ازکسی انرژی مثبت بگیرین؟وقتی کنار شی
احساس قدرت کنی؟
من کنار مری یه همچین حسی رو تجربه می کردم.
عاشق ارامشش بودم ، داشت کم کم روم اثر میزاشت.
وقتی اومدم خونه ی فرزادحس میکردن دلم میخواد پیشش می بودم.
اولین کسی بود که بهش حس پیدا کرده بودم.
اونمم زیبا بود و من مطمعنم بخاطر زیباییش جذبش نشده بودم من خیلی وقت میش دم به تله داده بودم.
این دوست داشتن من به خاطر پاکی و مهربونی ذاتیش بود.
مری خوش قلب بود از بچه تا پیرمرد رو و پیرزنو با محبت نگاه می کرد و من
این خصلتش بود،خیلی دوست داشتم.
امیدوارم خوشتون امده باشه🫠