سلام بچه ها بریم ادامه؟
یهویی رنگش پرید و با درد گفت:
ادرین - دیگه چیزی نمی خوای، می خوام کپه ی مرگم رو بذارم!
یه نع قاطع گفتم که با خیال راحت سر جاش رفت و دراز کشید، دستش رو هم روی چشم هاش
گذاشت که نور اذیتش نکنه.
-می گما... هوی ادی، دو سه دفه صداش کردم، ولی جوابم رو نداد. طی یه مرض آنی که جونم رو
گرفته بود، یهویی گفتم:
-آیی مامان مردم از درد، آیی سرم، چرا چشمم جایی رو نمی بینه؟
آنچنان از جاش پاشد و نشست که تو یه لحظه تعادلش از دست رفت و به زمین افتاد. چشم های
قرمزش همین خنده ی روی لبم رو دیدن، دستی به موهای بلندش کشید و با حرص اتاق رو ترک
کرد. از اینکه حالش رو گرفته بودم، یه لایک به خودم نشون دادم و ته دلم کلی خودم رو سرزنش
کردم. واقعا سرم درد می کرد و من از پوست کلفتی زیاد به روی خودم نمی آوردم. با دست پشت
سرم زدم تا خودم رو تنبیه کرده باشم که دیگه اونجوری نترسونمش در همون حین در اتاق باز شد
و ادرین، خندون و سرحال در حالی که یه پرستار دیگه پشت سرش می اومد، وارد اتاق شد.
پرستار-چطوری معجزه؟
دختره ی پرو از صبح بود که بهم معجزه می گفت، شیطونه می گه یه دونه با لگد توی دهنش برم.
خودم و افکار پلیدم رو کنترل کردم و با یه لنگه ابروی بالا پریده گفتم:
-امرتون؟
پرستار یه نگاه به ادرین کرد که خنده از لب هاش نمی افتاد و در ادامه گفت:
- والا غرص از مزاحمت اقا گفتن بی خوابی اذیتتون میکنه بهتون ارامبخش تزریق کنم
با چشم های متعجب به ادرین نگاه کردم که همون لحظه پرستار سرنگش رو توی آنژیوی دستم خالی کرد و دمش رو گذاشت روی کولش و از اتاق خارج شد.
-برای چی اینکار رو کردی؟ من نمی خوام بخوابمـ...
بی اینکه حرفی بزنه، انقدر خیره خیره نگاهم کرد تا خوابم ببره، فقط توی اخرین لحظه شنیدم که گفت:
-هی ادرین، وقتی بی هوشه دلت طاقت نمیاره و وقتی بهوشه مغزت...
دفعه ی بعد که چشم هام رو باز کردم، چیزی تا ساعت ملاقات نمونده بود ؛ دور و بر رو گشتم تا
اثری از ادرین پیدا کنم که خبری ازش نبود! هرچی گشتم، کمتر پیدا کردم و دوباره بادم خالی شد.
ضعف شدید موجب لرزش خفیف دست هام شده بود، با خودم گفتم:
-اگه من از تصادف نمردم، اینجا حتما من رو از گشنگی می کشن!
هنوز یه دقیقه ام نبود که آرزوی غذا کرده بودم که مامان با یه سینی صبحانه وارد اتاقم شد و سلام داد:
-سلام قشنگم.
گردنم رو مثل زرافه دراز کردم و در حالی که توی سینی سرک می کشیدم، جواب دادم:
- توش صبحونست؟
مامان- سلامت رو هم که خوردی دختر، بله توش صبحونست!
یه لیوان شیر جلوی من گذاشت و از نون و پنیر توی سینی برای خودش لقمه گرفت، هی نگاهم با بهت بین لیوان روی میز و لقمه ی توی دست مامانم در گردش بود. همون لحظه کیارش وارد اتاق شد و به حالت مغموم صورت من حسابی خندید.
-مرض بابا، من رو از گشنگی کشتید، از دیروزه دریغ از یه کف دست نون! حتما دیدید نمردم؛
اینجوری می خوایید از شرم خلاص بشید.
کیارش از بس خندید بود، پوستش به قرمزی می زد، جلو اومد روی سرم رو با محبت بوسید و لیوان رو به دستم داد.
کیارش- بخور که قوم عجوج و معجوج دارن به دیدنت میان!
تا حرفش رو زد، همون یه قلپی رو هم که به زور خورده بودم، توی گلوم پرید و با شوک گفتم:
-الناز اینا؟
کله ی کیارش بالا و پایین شد که از پشت میکروفن بخش اعلام کرد که وقت ملاقاته!
امیدوارم لذت برده باشید ...