پارته اخره رمز گذاشتم بازدید و کامنت و لایکا به بالا رمز رو برمیدارم

خب این هم از پارت اخر مرسی که همراهم بودید اینجا امیدوارم لذت برده باشید خنده رو لباتون امده باشه حتی برای یه ثانیه و مرسی که هستید ...

 

::]سه سال بعد [::::: 
ادرین- ، ماهان پدر سوخته کجایی؟ 
ماهان-ایندام، اده تونشتی پیدام تونی. 
ادرین-ماهان من الان میرم مامانم با خودم میبرم! 
به سه ثانیه نکشید که کارن با قدو قواره ی کوچولو که عرضش از طولش بیشتر بود جلوی ادرین ظاهر شد، با خنده به ادرین که با ، پسر دو سالمون قایم موشک بازی می کرد و هر کاری می کرد نمی تونست پیداش کنه رو نگاه می کردم. 
 -عه پدر وظیفه شناس چرا از مامانش مایه گذاشتی، تو جر زدی ! 
ادرین- والله ثمره ی این مادر، این بچه می شه دیگه. 
مرینت  ـ چشه؟

ادرین- هی گفتم به من نگاه کن شبی من بشه، نگاه نکردی که. حاال بیا تحویل بگیر،  هم بیش فعال شده، هم شبیه تو شده، همم که اسمش شبیه مال تو، بابا کیلو چنده  عدای کیمیا در رو آورد و ادامه داد:( عابر بانکی بیش نیست. )
از اداهاش خندم گرفته بود ؛ همه این ها تقصیر خودش بود که می گفت دختر خیلی دوست داره 
ها، ولی دوست نداره دختر بیاره همون یه خانم توی خونه هست بستشه. بماند که چقدر قرص و 
دارو خورده بود که بچه پسر بشه و من از هیچی خبر نداشتم. هیچ وقت یادم نمیره که با چه 
بدبختی اسمی رو پیدا کردیم که اول و آخر اسممون توش باشه. کارن، با اول اسم من شروع می 
شد و با آخر اسم ادرین تموم. ماهانی که چشم های درشت و مشکی با حصار مژه های بلند و فر 
خوردش به من رفته بود و لب و لوچه ی سرخابی و پوست مهتابیش به باباش. 
از چند سال پیش بگم: همین که از بیمارستان مرخص شدم، با ادرین به همون امام زاده رفتیم و 
وقتی سراغ پیرغالم رو از حضار پرسیدیم، متوجه شدیم سال ها پیش مرده. بعد از اون و جریان 
شفای من ادرین اعتقاداتش عوض شده بود، دیگه نمی شد که محرم بشه و ادرین جلو تر از همه 
خودش رو به هیئت قمر بنی هاشم نرسونه ؛ عشق حضرت ابوالفضل جوری توی دلش رو روشن 
کرده بود که این روشنی به زندگیمون هم سرایت می کرد. هیچ وقت یادم نمیره که برای اینکه نماز بخونه
، حمد و سوره رو توی برگه می نوشت و جلوی صورتش می گرفت؛ چون هرگز از قبل بلدشون 
نبود. انقدر قشنگ قانعم کرده بود که وعده های نماز من هم فراموشم نمی شد، شاید سفر به 
جنوب کار خودش رو کرده بود و شاید هم عشق به ادرین. 
بابام از کمپ اومد، با یه پروسه ی قهر یه هفته ای مامان و بابا رو با هم آشتی دادیم و بماند که 
مامانم از خداش بود که بابام رو بدتر از من با کله قبول کنه... بلا فاصله بعد از سر و سامون 
گرفتن اوضاع خونمون با یه مرحله خواستگاری که رادمان ازم کرد، عروسی کوچیکی گرفتیم و سر 
خونه و زندگیمون رفتیم. هنوز یادم بود که تا دو روز اول زندگیمون سر این که کی ماشین عروس 
رو برونه با هم قهر بودیم. اون اوایل زندگی همه چیز توی هم پیچیده بود، نارضایتی مامان ادرین، 
البرز که از ایران رفت و ملوک خانوم که من رو مقصر می دونست و دست از تف و لعنت کردنم بر 
نمی داشت. ادرین به طور کل از حمایت خانواده محروم شد، درست مثل پدرم. چه سرنوشت 
مشابهی با مامانم داشتم، با این تفاوت که ادرین تسلیم نشد، من هم همین طور. شبانه روزی هم 
پای هم کار می کردیم و برای هر پله پیشرفتمون جشن کوچیکی توی خونه ی کوچیک و نقلیمون راه 
می نداختیم. تالش ها بی ثمر نبود، خانواده ی دو نفرمون که بی هیچ پشتوانه ای به امون خدا رها 
شده بود خیلی زود جون گرفت. با درآمد گالری و پس انداز های من کتاب فروشی کوچیکی باز 
کردیم که مدت ها بعد بزرگ و بزرگ تر شد. شیفتی کار می کردیم و ادرین همچنان به یک شغل بسنده نمی کرد. 
هنوز هم گاهی مثل بچه ها دعوا می کردیم و زودی از قهر بودن هم دیگه پشیمون می شدیم. 
هنوزم گاهی ادرین به یاد چند سال قبل لای کتاب لیلی و مجنون هدیه ای آقای اگرست، عموش 
رو باز می کنه و می گفت: 

-همش تقصیر این کتاب لیلی و مجنون نفرین شده است وگرنه کی جرعت داشت شوهر مری خانوم بشه؟
هنوزم من و زندگیه پر از تنشمون رو دوست داره و خودش و زندگی الانش رو مدیون حضرتت ابوالفضل می دونه.  هنوزم دست از تلاش برنداشته و برای آینده ی بهترمون با دست های خالی می جنگه و خیلی هنوز ها که هنوز هم عادت ماست. 
خدارو شکر که خدا قصه نویسه اصلیه و همه ی قصه ها رو قشنگ می نویسه! 
به سر امد دفتر خاطرات من، اما هنوز زندگی ادامه دارد و خاطرات جدیدم!


همیشه آخرش قشنگه، اگه توی سختی هستید بدونید که این آخرش نیست!

زندگیتون به شیرینی این دو نفر حالتون خوب و لبتون خندونن!.