بازی عشق پارت 4

10:22 1403/01/08 - Delaram

سلام بچه ها پارت ۴ تقدیم نگاهتون

#رمان بازی عشق پارت 4

 

سر تکون دادم و فوری بلند شدم همیشه نیم ساعت بعد از کاگامی آماده می شدم چون اون پنج دقیقه ای حاضر بود و من نیم 
ساعت لفتش میدادم. 
رفتم تو اتاق و در کمد رو باز کردم یه کمد که هم برای من و کاگامی و مامان و بابام بود! 
البته بزرگ بود ولی خب همه لباسامون رو داخلش چپونده بودی م فقط تو کشو هاش جدا بود لباسامون. 
زود مانتو زرشکی و کوتاهم رو برداشتم و شلوار جینِ مشکیِ کاگامی هم برداشتم وقتی خواهر داشته باشی یعنی داشتن دو تا کمد 
لباس! البته لباسای من و کاگامی با هم یک کمدم نمی شد 
ولی لباسای من به لطف دوستای رنگا رنگم بیشتر بود... 
مقنعه مشکیم رو برداشتم موهام رو شونه کردم و کج ریختم و بافتم مقنعه رو روی سرم تنظیم کردم و خط چشم و رژ لب 
زرشکی کم رنگم ،موهام رو بیشتر کج کردم و گوشواره گیلاسی شکلم رو انداختم بیرون 
کوله مشکیم رو برداشتم و بعد برداشتن گوش یم از اتاق خارج شدم. 
کاگامب دویید تو اتاق و من رفتم تو ی حال و فیلم مورد علاقم داشت پخش می شد رو دکمه ضبطش رو زدم عمرا از دستش 
میدادم! 
رفتم سمت درو کتونی های مشکیم رو برداشتم 
بابا با لبخند گفت: 
-حواستون به خودتون باشه 
نفس عمیق و کلاقه ای کشیدم. 
-چشم بابا! 
این حرف رو کاگامی زد،مقنعه اش رو روی سرش انداخت و کفشاش رو پوش ید و با هم از خونه خارج شد یم. 
البته آرام یک ساعت در حال خداحافظی بود! 
از پله ها تند تند پایین رفتیم . 
- یه پراید از دارِ دنیا داشتیم فروختیمش پولِ پیشِ خونه رو زیاد کردیم به فاصله چند ماه همون پراید شد خداتومن به غر غرام مثل همیشه با لبخند گوش م یداد 
به سمت انتهای خیابون می رفتیم برگشتم سمتش موهاش کامل بالا داده بود و کمی از موهاش دیده می شد و مثل همیشه بود 
بی آرایش و ساده بود. 
این همه سادگیش برام عجیب و کمی رو مخ بود 
بعد از کیم کلا صحبتاش با پسرا فقط تو نمایش محدود شده بود اون قدر ساده و مهربون بود که گاهی خودمم تو خلقتش می 
موندم! 
آخه ما چه جوری تو یه شکم بودیم! 
جلل خالق... 
تو ایستگاه اتوبوس مثل همیشه نشستیم. 
نورِ افتاب مستقیم تو صورتمون بود. 
عینک دودیم رو از تو کولم بی رون کشیدم و به چشم زدم و نگاهم رو به اطراف دوختم. 
-دخترا... 
هر دو سر بلند کردم و با دیدن اقای هاشمی چشمام رو تو حدقه گردوندم و بدون جواب سرم رو تو گوشیم انداختم. 
ولی کاگامی با لبخند آروم گفت: 
-سلام،خوبید اقا ی هاشمی؟ 
هاشمی دستش رو تو جیب شلوار پارچه ای گشادش فرو کرد و سرم رو آروم اوردم بالا و از پشت عینک با چندش نگاهش کردم. 
لبخند ی زد، شکمِ بزرگش عجیب تو چشم بود. 
-ممنون دخترم به بابا و خانواده سلا برسونید . 
و نگاهش رو به من دوخت لبخند ماستی زدم و سر تکون دادم و آرام فور ی گفت: 
-چشم حتماهاشمی پشت کرد تا از خیابون رد شه آروم گفتم: 
-یک...دو...سه! 
هاشمی برگشت و با لبخند مزخرفش گفت: 
-راستی به بابا یاد آور ی کنید کرای ه این ماه تا فردا وقتش می رسه. 
کاگامیلبخند شلی زد و گفت: 
-چشم 
هاشمی لبخند زد و از خیابون رد شد و با حرص گفتم: 
-کامیون بزنه بهت بمیر ی! 
-عه مرینت! 
برگشتم سمتِ کاگامی و گفتم: 
-کوفته مرینت،هی لبخند ملیح تحویل شکم خپل مرتیکه مید ی خونه هفتاد متریش رو دوست دارم بکوبم تو سرش. 
کاگامی خیره به روبه روبه رو گفت: 
-زیاد سخت می گیری 
با حرص و کلافه گفتم: 
-تو ام خیلی شُل می گیری 
شونه اش رو بالا انداخت و کلافه دست تو زیپ ک یفم کردم و دنبال آدامس لیمویی می گشتم. 
-اَه 
تا سرم رو بلند کردم آرام خیره به خیابون بسته آدامس رو به سمتم گرفت 
لبخند ی زدم. 
همیشه یادم می رفت و اون همیشه یادش بود.  رو گرفتم و زدم به شونش و با لحن لاتی گفتم: 
-هی خانوم 
با تعحب برگشت و چشمکی زدم و گفتم: 
-خیلی ماستی ولی  بدجور می خوامت 
لبخند ی زد و برام بوس فرستاد،گاهی از این همه سادگی و مهربونیش می ترسیدم. 
تو این دنیا گرگ نباش ی و نَدَری می درنت. 
با اومدن اتوبوس گفتم: 
-چه عجب! 
کاگامی کولش رو، رو دوشش انداخت و گفت: 
-چه قدر غر میزنی مرینت 
شونه ام رو بالا انداختم: 
-الان باید مازراتی زیر پامون بود و تهران رو چرخ می زدیم و برای سفرِ اخر هفتمون به آنتالیا برنامه ریزی می کردیم همه و همه 
اشون فقط با داشتن پول امکان پذ یر بود ولی باید بوی مزخرف اتوبوس و اوپس اوپس باز شدن در های کندش و تحمل کنیم. 
ریز خندید و کالفه از میله گرفتم و رفتم بالا و همون اول هندزفریمو گذاشتم رو گوشم و به گوشیم وصلش کردم. 
اون آخر رو ی صندلی های عقب نشستیم و چند تا زن چادری هی برمیگشتن نگاهمون می کردن.

توجه یه عده ام بهمون جلب شده بود دیگه برامون طبیع ی شده بود از بچگی نگاه ها رومون خیره می موند. 
نیم ساعتی بود که آهنگ گوش می دادم و با گوشیم وَر می رفتم که صدای کاگامی رو از نزدیک شنیدم: 
-مرینت! 
برای این که بشنوه بلند گفتم
-بله؟ 
چشمای کاگامی گرد شد و جاستین رسما داشت تو گوشم رو با فریاد هاش منفجر می کرد! 
هندزفری رو از گوشم کشیدم و سکوت اتوبوس تازه بهم فهموند اون بله که گفتم رسما جیغ بوده! همیشه این هندزفریا دردسر 
سازن! 
چشم از نگاه خیره مردم گرفتم و رو به کاگامی گفتم: 
-چیه؟ 
کاگامی کلافه بازوم و کشید و گفت: 
-ایستگاه بعد باید پیاده می شیم پاشو دیگه. 
هوفی کشیدم و گوشیم رو تو کولم هول دادم و بلند شدم...با هم از اتوبوس پیاده شد یم. 
سختی از این جا به بعدش بود که نیم ساعت پیاده روی داشت! 
-چه قدر گرمه 
کاگامی سرش رو برگدوند و کلافه گفت: 
-نیست من یه کولر برام رو صندلی وی ای پیم گذاشتن برا همون سر من غر میزنی؟ 
با حرص نگاهش کردم و گفتم: 
-از مهر متنفرم،از گرما متنفرم از پیاده روی متنفرم... 
کاگامی کوله اش ر و جابه جا کرد و گفت: 
-اون کارتونِ بود،اسمرف ها آبی بودن...شبیه 
بداخلاقه ای ،از گل ها متنفر بیَم...از دنیا متنفر بیَم...از همه چیز متنفر بیَم. 
بلند خندید و اون ادامه داد: گاهیم شبیه خودش یفته عه میشی...هی می ری جلوی آینه ... 
دستش رو مثل آینه جلو ی صورتش گرفت و با لبخند گفت: 
-تا حالا دختر به این خوشگل ی دیده بودی؟من تو این خانواده حیف شدم... 
بلند خندیدم و اونم خندید ... 
ما خوب یاد داشتیم ادای هم رو دربیاریم. 
کلِ راه رو راجب به اخلاقای عجیب من حرف زدیم و از ورودی دانشکده که می گذشتیم با صدای زنِ چادر ی ا ی که می گفت: 
-خانوما 
زدم به پیشونیم! 
دوتامون برگشتیم،حراست بود!نگاهش رو از کاگامی گرفت و رو به من گفت: 
-این چه ناخناییه،مثلا دانشگاهه چند بار ازت تعهد بگیرم؟ 
با حرص نگاهش کردم و گفت: 
-بیا این جا ببینم 
لپم رو باد کردم و خواستم برم دنبالش که ماشینِ مدیر دانشگاه وارد شد و زنه برگشت تا با مد یر حال و احوال کنه. 
زود دست کاگامی رو گرفتم و برگشتم و شروع کردم به دویی دن. 
-وایسا مری...خب برو تعهد بده 
با حرص دستش رو کشیدم و بین دختر و پسرای تو ی محوطه ایستادم و گفتم: 
-عمرا،اولِ سالی تو ی دو هفته گذشته چهار بار تعهد دادم. 
برگشتم و از پشت درخت زنه رو دیدم که داشت سر می چرخوند و دنبالم می گشت. 
کاگامی با صدای تقریبا بلند ی گفت آخر از دستت سکته می کنم. 
بیخیال گفتم: 
-خدا از دهنت بشنوه. 
زد به شونم و با هم مسیر رو تا دانشکده رفتیم. 
کاگامی  رفت سمت خودش.. منم سمت خودم! 
رشته هامون فرق داشت اون تئاتر بود،من گرافیک دوسال بود که می اومدم همین دانشگاه و هنوزم موقع پیدا کردنِ کلاسم مثل گاو دور خودم تاب می خوردم. 
-کاگامی ! 
برگشتم یه پسرِ لاغر و عینکی بود که موهای بلند و تیپ هنریش نشون می داد از بچه های تئاتر و هم کلاسی های کاگامِ. 
اومد جلوم و گفت: 
-سلام خوبین؟استاد سهیلی  گفتن آخرِ هفته یک تئاتر برگذار میشه که ممکنه نقش اولش رو بخوان بدن به شما،گفتن بهتون 
خبر بدم و جوابتون رو بگم بهشون. 
ابرو بالا انداختم و نیشم و به موازات گوشام شل کردم و گفتم: 
-عزیزمی تو،مرس ی که بهم خبر دادی. 
چشمای پسره گرد شد و با لبخند ادامه دادم: 
-حتما شرکت می کنم،بهشون خبر بده. 
براش بوس فرستادم و با دستم به شونش زدم و در مقابل چشمای گرد شدش از پله ها بالا رفتم. 
کاگامم من رو  می کشت. 
کلاس رو پیدا کردم و رفتم نشستم هنوز استاد نیومده بود. 
ردیف دوم کناره دیوار نشستم و کولم رو، رو پام گذاشتم،پام رو، رو پام انداختم و خیره به تخته بودم و بچه ها ام هم چنان بحث 
می کردن یچه های هنر ی همیشه همینن 
بحث و بحث راجب رنگا،راجب نقاشا،موسیقی..هنر. 
و همیشه جواب همشون یه چیزه اما اختلاف دارن... 
-خانوم خوشگله 
سرم رو بلند کردم لوکا بود روبه روم ایستاد و با لبخند نگاهم می کرد. 
لبخند ی زدم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم. 
-سلام عزیزم. 
لبخندش عمق گرفت و گفت: 
-چه عجب خانوم خانومارو بعد یه هفته دید یم. 
آدامسم رو به حالت خاصی باد کردم و گفتم: 
-دلت برام تنگ شده بود؟!

امیدوارم لذت براه باشبد لایک و کامنت فراموش نشه