Hello my lovesss 🫰🏻
پارت۶ تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید
Part6#
صدای نجوا گونه اش به گوشم رسید:
-متاسفم!
زیر بارون تمام خیس شده بودم و پا برهنه وسط کوچه ایستاده بودم مامان که از حیاط خونه همسایه بغلی صدای خدافظی کردنش امد جلدی پریدم تو تا در اصلی خونه دویدم .
اینطوری نمی شد این دختر زیادی صفر کیلومتر بود باید از راه دیگه ای می رفتم .
زود رفتم تو تلگرام و با این که افلاین بود براش نوشتم:
-چرا قطع کردین خب من قصد مزاحمت نداشتم صداتون خیلی ارامش بخش بود من فقط چون کسی رو ندارم خواستم یکم درد و دل کنم فقط همین(اخی
بمیرم برا خودم انقد کوه دردم آخه یکی نیست بگه بیلم تر از تو مگه هست )
گوشی رو گذاشتم و برای شام ازاتاق رفتم بیرون . بعدازشامم یکم با بابا فیلم دیدیم و برگشتم تو اتاق رفتم سمت گوشیم که دیدم بله ،خانم جواب داده:
-به خاطر صدام زنگ زدی؟
خیلی دلم میخواست بگم:
پ ن پ عاشق چشمو ابروی ندیدت شدم اینم شیش میزدا و همین انگیزمو واسه مخزنی بیشتر کرد!
حداقل یکم میخندیدم.
زود جواب دادم:
-اره راستش خیلی دلم گرفته!
صدات خیلی ارامش بخش بود من هیچکس رو ندارم باهاش حرف بزنم گفتم شاید یه غریبه بتونه چند دقیقه تحملم کنه!!!!
جواب داد:
خب آخه من که کاری نمیتونم براتون انجام بدم براتون
سریع تایپ کردم:
-همینقدر که دلم سبک بشه .
همینقدر که یکم بخندم کافیه.
طول کشید تا جواب بده :
-باشه زنگ بزن.
اخ جووون مخرو زدم... خسیس حالا میمردی خودت زنگ بزنی؟
اونشب اولین تماس درست و حسابی بود که باهم داشتیم.
بیشتر از زیر زبونش حرف کشیدم تا حرف بزنم ، یه دختر هجده ساله که امسال کنکور تجربی داشت و یه داداش کوچکتر از خودش داشت به اسم مایک کلی واسش خالی بستم خودم خندم گرفته بود الان ازنظر اون من یه پسر بی اعتماد بنفسم که اگر من رو می شناخت این حرفم رو به طنز ترین جوک سال می دونست و چون زیاد قیافه ندارم هیچکس آدم حسابم نمیکنه و نگفتم تنها چیزی که دارم همون قیافس بازور خرج خودم و مادر پیرم رو درمیارم،بنده دراین شخصیت جدیدبچه طلاقم و شغلم هم نگهبانی تو یه شرکته..
.
انقدری دلش برام سوخته بود که همون اول قطع کرد تا خودش زنگ بزنه پول تلفنم زیاد نیاد.
برام عجیب بود با این توصیفاتی که من ازخودم دادم خودم از خودم بدم میومد اون چطوری انقدر اروم به حرفام گوش میداد و بعدش سعی میکرد ارومم کنه.
اون شب ازش اجازه خواستم تا هرزگاهی باهاش در تماس باشم و اون هم در کمال تعجب قبول کرد!
مرینت:
نمیدونم بابا چرا انقدر از این لوکا خوشش میاد!
من ب ازاون قضیه ازش متنفرم و اگه تحملش میکنم فقط به احترامه عمه که یدونه پسرش زندگیشه، با یاداوریش صورتم ازانزجار جمع شد ،ده سالم بود،لوکا تازه شونزده سالش شده بود .
ازهمون اولم هیز بود،با بچه ها داشتیم تو باغ قایم باشک بازی میکردیم، پشت
درخت قایم شده بودم، که پیدام کرد .
اومد جلو و به بهونه این که پیدام کرده و گیرم انداخته منو تو بغلش گرفت ،با این که سنم کم بود ولی ،متوجه میشدم اینکه دستاشو رو بدنم میکشه عادی نیست !
با ترس از دسممتش فرار کردم .ازون روز بعد ازش میترسم و سعی میکنم یجاباهاش تنها نباشم.
امیدوارم خوشتون امده باشه🫰🏻
Bye👋