Hi my lovesss
خوب من برگشتمم...
این مدت یکم درگیر کارامون بودیم با دلی اگر حمایت کنیدقول فعالیت و پارتای منظم رو بهتون میدم برید ادامه
پارت ۱۲
مرینا خوش قلب بود از بچه تا پیرمرد رو و پیرزنو با محبت نگاه می کرد.و من
اینرو خیلی دوست داشتم.
یاد حرف های مادرش افتادم...
]اون دختره و زود وابسته میشه نمیخوام اذیت شه[
چرا یادم رفته بود؟
همه چی یادم رفته بود.
اگه این رابطه همینجوری ادامه پیدا کنه ؟ا گه دل ببندم؟ا گه دل ببنده؟اگه خوانوادش راضممی نشن به من آسو پاس بدنش؟که صد در صد هم همین
میشه،اونوقت چیکار کنم؟
اصلا گیرم دادنش ولی من که هیچی از ایندم معلوم نیست!
شدیدا روی این قضایا حساس بودم...
خب دستشو بگیرم ببرم کجا؟
کسی که خرج ماهیانش اندازه کل حقوق بابای منه .اونوقت زود خسته می شه
چجوری میخوای دلشو خوش کنی؟
من غیر از همین قیافه هیچی ندارم که صدالبته براش بهتر ازمن پیدا میشد.
نباید وابستش بشم،نبایدوابستم بشه
...ای خدا.....چرا لال میشم وقتی میبینمش؟
افکارمو متمرکز کردم و سعی کردم منطقی باشم.
بدترین چیز برای من این بود که نتونم خواسته های کسی رو که قراره خانم خونم بشه انجامم بدم...
با خودم گفتم:
من که فردا قرار برگردم، حاال ک همه چیزرو هم بهش گفتم،دیگه ام نمیبینمش،پس همه چیز فراموش میشه دیگه .
صدای فرزاد باعث شد ازعالم هپروت بیام بیرون.
-آی آی ادرین حواسم بهت هستا چته تو پسر؟فازت سنگینه هااا...یمدتی همش تو فکری دارم بهت
شک میکنما.
هیچی بابا.... خوابم میاد فقط!!!
راستی سوران کارات به کجا رسید؟
هیچی قطعه رو دادیم قرار تست کنن،منتظر جوابشونم
ایشالله حله پسر خودتو اذیت نکن
فرزاد فکر میکرد دردم اینه
زد رو شونم و ادامه داد:
پاشو اماده شو با بچه ها میخوایم بریم بیرون...
دستامو تو بالم گرفتم و با نوک پا رو زمین ضرب میزدم.
نمیدونم چی شد؟من اینجا چی کارمیکنم؟کی اومدم اینجا؟
وقتی به خودم اومدم دیدم سرکوچشون ایستادم.
اونم روزی که باهاش بودم آدرسشونو از زیر زبونش کشیدم.
قرار بود امروز ساعت شیش با دوستش برن کتابخونه...
و من نمیدونم چی شد که اینجام ،نمیدونم چی شد که به بهونه سردرد از بچه ها جدا شدم تا برم خونه ولی ازاینجا سر دراوردم.
دلم میخوا ست حالا که قراره دیگه نبینمش و دیگه حتی صدا شم نشنوم لاقل بیام برای بار آخر ازدور ببینمش.
دلخور دستی رو صورتم کشیدم.
دلخور بودم از خودم که حتی نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم.
سرمو به دیوار تکیه داده بودم و چشمام رو هم بود .
حس کردم کسی جلو در خونشونه.یکم سرمو جلو اوردم تا بهتر ببینم.
فکر کنمم دوستش بود،اومده بود دنبالش.
رفت داخل خونه و یمدت بعد همراه ارام اومد بیرون.
فاصله زیادی ازشون رفتم دنبالش.
هیچکدوم ازکارامو نمیفهمیدم!!!!
دوستش یک بند حرف میزد یعنی طوری که من از فاصله پنجاه قدمی صداشو میشنیدم.
یه عمر دخترا میدویدن دنبالم حالا امروز من افتادم دنبال این جقله...
رسیدن دم کتابخونه و رفتن تو.
چند دقیقه همونجا بودم دیگه باید برمیگشتم.به اندازه کافی فرزادو نگران کردم تاحالا ده بار زنگ زده بهم.
عقب گرد کردم تا مسیر اومدمو برگردم اما با چیزی که دیدم سرجام خشکم زد..
امیدوارم لذت برده باشید