Hi my lovesss 

براتون پارت ۳ رو اوردم از پارت ۴ محور اصلی ماجرا شروع میشه 

پارو دنبال کنید هر روز پارت میزارم قول میدم پشیمون نشید🤗

بفرمایید ادامه

 

Part3#

صبح با صدای ترق و توروق و جارو 
برقی کشیدن مامان بیدار شدم اومدم 
بیرون و تادهنمو وا کردم غرغر کنم 
نگام افتاد به ساعت که 
یازده و نیم رو نشون می داد دهنم خود به خود بسته شد 
  اگه حرف بزنم مامان 
یه کف گرگی میاد برام پس سریع 
کمونه کردم رفتم سمت حموم تا دوش بگیرم
با حوله سمت اشپزخونه رفتم و 
واسه خودم چای ریختم نشستم 
پشت میز وقت ناهار بود دیگه پس صبحونرو بیخیال شدم
مامان همونطور که در حال درست کردن ناهار بودگفت ادرین پاشو برو 
فروشگاه یکم خرید کن داداشت اینا تو راهن تاشب میرسن .
ابروهام بالا پرید :
-جدی ؟ چه عجب یه سر به فقیر فقرا زدن
مامان رو ترش کرد: 
-مزه نریز پسر پاشو هزار تا کار دارم 
-چاییمو بخورم میرم 
رفتم آماده شدم یه نگاه به خودم انداختم
به خدا من تو این مملکت حیف میشم 
یه شلوار کتان یخی و یه کاپشن چرم مشکی پوشیدم هوا سرد بود 
موهامو خامه ای دادم بالا و زدم بیرون  ماشین بابا رو برداشتم و رفتم سمت فروشگاه

بلافاصله بعد از  پارک کردن ماشین رفتم تو 
لیست خریدی که مامان دستم داد بود رو با دقت در حال تهیه کردن بودم 
خب رب رعنا
نچ نداره که نمیشه حالا گلی باشه ؟ هنوز سر بلند نکرده بود که چیزی با سرعت گلوله داخل شکمم رفت
هردو روی زمین پخش شدیم 
دهن باز کردم تا به تیر بار ببندمش ولی اصلا جواسش اینجا نبود مدام پشت سرشو نگاه میکرد و من نمی دید
از جا بلند شدم 
موهای سرمه ای داشت که زیر کلاه هودیش بود
از جاش بلند شد نهایت چهارده یا پانزده  سال داشت
لباس مرتب و ساده ای که تنش بود رو تکوند 
دختر خوشگلی بود ولی خودم و جمع و جور کردم وگفتم عمو جون اینجا جای دنبال بازی نیست که حواستو جمع کن!

هیچی نگفت فقط نگام کرد 
تو چشممای اشوی و ابیش خیره شممدم چقدر گیرا  بود"ببخشیدی" گفت و با سرعت نور از کنارم رد شد 
هاج و واج مونده بودم من که چیزی بهش نگفته بود چرا انقدر زود گریش گرفت؟ 
چقدر لوسن این دخترا....

طرفای ساعت هشت بود که ارمان و نادیا رسیدن 
بعد از مراسم روبوسی و رفع دلتنگی  کنار هم دور میز شام نشستیم 
خیلی ارمان رو دوست داشتم بیست و هشت سالش بود و پنج سال از من بزرگتر بود شش ماه پیش ازدواج 
کرد و رفت تهران اونجا تو یه کارخونهمدیر فنی بود اوضاعش بدنبود.
داخل اشپزخونه شد و پشت بندش نادیا اومد تو باهمون 
لبخند همیشگیش وارد شد این بشرو نیزدی ام بازم میخندید خیلی ماه بود خدایی؛ 
همسن سال خودم بود زدم پشت کلشو گفتم نیشتو ببند... 
نمیگی این داداش ما دلش برا من تنگ میشه خجالت نمیکشی زندانیش کردی؟ 
خب بزار زودزود بیاد ببینتم.
صندلیشو عقب کشید و دستم و پس زد
-برو انور بینم جای خوش امد  گوییته در ضمن خود شیفته گیت از دفعه قبلی که دیدمت بدخیم تر شده باید یه فکری به حالش کنی
-خوش امدی بابا گلابیی باز تو رفتی موهایتو زرد کردی نگفتم بهت نمیاد
نادیا پوزخند زنان رو به مامان گفت
-میبینی مامان دنیارو که به کی میگه گلابی؟
نچی کردم و روی صندلی لم دادم 
نزدیکای عید بود و قرار بود ده روزی 
بمونن حالا ک دورم شلوغ بود کمتر میرفتم دنبال دختر بازی چیه خسته شدم از الافی
طرفای ظهر بود تو رفت و آمد اماده کردن بندوبساط ناهار بودیم که گوشیم 
زنگ خورد 
شماره ناشناس بود حتما از اون دختر سیریشاست که خرجشون بالا زده بود وپیچونده بودمشون و دستم رفت تا ایکون قرمز رو فشار بدم و جواب رد بدم 
اما پشیمون شدم شماره ماله تهران بود 
دکمه اتصالو زدم : 
-الو....الو؟
قطع کرد 
ای بابا مردم مریضن چرا؟

 

امیدوارم لذت برده باشید 

اگر حمایت بشه پارت ۳ رو همین امروز میزارم

انچه خواهید خواند

یهو بی مقدمه گفتم :

دارم نامزد می کنم